
خب دوستان اینم از پارت ۲ فقط یه چیزی من درباره خودمون یعنی مان وول توصیح ندادم خب تو جشای درشتی داری که چشات توسی هست پلکات بلندن و پرپشت موهات تا کمرتن با رنگ بلوند وحالت دارن قدت ۱۶۷ وزنت ۴۹ و صدای خیلی خیلی قشنگی داری عاشق این هستی که ایدل بشی🌹♥️❤بریم سراع پارت دوم
و قهوه اسپرسو سفارش دادیم . تا اماده بشه ..حرف میزدیم تهیونگ:داداش راست میگفتی خیلی خوشگله . کوکی زد به پاش گفت هیسسس منم نفهمیدم چی گفتن . بعد از سلام و احوال پرسی خودمو معرفی کردم تهیونگ:از دیدار تون خیلی خوشبختم منم گفتم همچنین همین طوری مشعول صحبت گرم بودیم که قهوه هامون رو اوردن . همین طوری که حرف میزدیم کوکی گفت :یکم درباره خودت بگو چرا پدرو مادرت اجازه نمیدن بیرون بیای منم گفتم پدرو مادرم اصرار دارن که ازم مراقبت کنن ولی نمیدونن که زندانیم کردن . درسته که تو کره زندگی میکنم ولی هیچ جارو نمیشناسم تهیونگ :این خیلی بده کوکی هم گفت دوستی دارید منم گفتم داشتم ولی پدرو مادرم نمیزاشتن حرف بزنم و اینکه این اولین باره با یه دوست میام بیرون بعد کوکی لبخند زد (کوکی تو دلش:دوست نه دوست پسرت شاید هم همسرت 😄😆❤وای چی میشد آگه اینطوری بود )
بعد تهیونگ گفت کوکی .کوکیبعد به خودم اومدم (اینجا از زبون کوکی بودش) گفتم بله بله اینجام تهیونگ:فعلا که میبینم تو هپروتی کوکی یه چشم غره بهش رفت منم همین طوری بعد درباره خودمون حرف زدیم درباره کار های مورد علاقمون کوکی گفت :من اهنگ خوندن یا خوانندگی رو خیلی دوست دارم بازی های کامپیوتری هم دوست دارم. تهیونگ:منم دوست دارم سریال مورد علاقه م رو ببینم البته منم خوانندگی رو دوست دارم . مان وول: من عاشق خوانندگیم ،واقعا خیلی خیلی دوست دارم .بعد من نقاشی کردن و طراحی کردن و دوست دارم . هنر های رزمی هم دوست دارم و هرروز خودمو با این مشعول میکنم . تهیونگ :واقعا بلدی هنر های رزمی رو مثلا تکواندو و کنگ فو مان وول :اره من کمر سیاه دانه ۳ هستم توش کوکی گفت واقعا این عالیه منم هم تکواندو کار میکنم و خودمو مشغول میکنم و اینکه واقعا خوانندگی رو دوسا داری؟؟
گفتم اره خیلی تهیونگ:پس چرا نمیری تست بدی مان وول:خب بابام نمیزاره تهیونگ گفت :اووو ببخشید کوکی گفت :میگم برو راصیش کن یکاری کن باباتو راصی کن تو کمپانی برا هر گروه میخوان یه اعضا اضافه کنن گروه (میدونم کمپانی بیگ هیت دختر قبول نمیکنه ولی این داستانه باید عاشقانه و باحال بکنم) گفتم ببینم راضی میشه تهیونگ گفت :اگه راصی بشه هم باید حتما رو صدات تمرین کنی و از ما کمک بگیری 🙂😄😊 کوکی گفت تهیونگ راست میگه . بعد گفت اگه راصی شد من برات نوبت میگیرم گفتم خیلی ممنون واقعا نمیدونم چجوری تشکر کنم گفتن خواهش میکنیم این چه حرفیه
بعد بابام زنگ زد به بادگاردم که پیشم بود بابا:سلام دیگه با دخترم برگردین خونه بادیگار :چشم قربان پایان مکالمه بادیگارد و بابا. بادیگارد:خانم پدرتون بودن گفتن که دیگه برگردیم . گفتم خیلی خب باشه بعد گفتم پدرم بود گفت که برگردیم خونه من دیگه باید برگردم .واقعا از دیدارتون و دوستی با شما خیلی خوشحال شدم هردو بلند شدم خیلی ممنون ماهم خوشحال شدیم از دیدارتون و از هم خدافطی کردیم ولی کوکی خیلی یجوری نگام میکرد خیلی روم کرده بود رو چشام وقتی نگاه میکرد یجوری میشدم نمیتونستم خوب حرف بزنم هول میشدم
(خونه اعضا )نامجون:در زدن رفتم باز کردم کوکی و تهیونگ بود . گفتم چیشد چطور شد گفتن هیچی رفتیم کافه و باهم حرف میزدیم واقعا دختر خیلی خیلی خوشگلی بود همین طور خوش هیکل کوکی بهش گفت :هوی وایسا وایسا چه خبرته بسه بعد اعضا خندیدن گفتن پس عاشق شدی کوکی:نه من عاشق نشدم این دیگه یجوری رفتار میکنه انگار هوس داره بیتربیت فک نکن چون داداشمی باهات کاری ندارم . تهیونگ:باشه بابا مگه چیگفتم بعد نیشخند زد . و اعضا هم از خنده از چشاشون اشک اومده بود کوکی دید زیاده روی کرده و خیلی تابلوعه رفتارش یا خجالت رفت اتاقش. بعد اعصا گفتن این عاشق شده تهیونگ گفت هرکی بود عاشق میشد دختر خیلی خوب و مودبی بود و همین طور خیلی خوشگل بود چشاش درشت بود و رنگی بودش اعصا گفتن پس اگه اینطوره یه روزی مارو هم اشنا کنید با دوست خوشگلتون بعد همه خندیدن . (از زبان تو) رسیدیم خونه .همین که رسیدیم پریدم بغل بابام گفتم ممنون بابا خیلی خوش گذشت . دیدی هیچ اتفاقی نیوفتاد هیچ خطری نداشت توروخدا بزار بازم برم بادگاردمم باهام میاد خواهش میکم بابام یه نگاه به مامانم کرد مامانم سرشو تکون داد بابام گفت خیلی خب پس ماچش کردم و با خوشحالی جیغ زدم گفتم ممنوننن واقعا خیلی خوش گذشت گفتم من برم لباسامو عوض کنم مامانم گفت باشه زود باش الان میزو میچینن گفتم باشه رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم ورفتم سر میز شام مان وول:بابام میتونم بازم یه درخواستی داشته باشم بابا:بفرما دخترم مان وول: بابا خودت میدونی که چقدر به خوانندگی علاقه دارم اجازه میدی برم تست بدم تست خوانندگی لطفا بابا خواهش میکنم .بعد چشاتو عروسکی میکنی و بلاخره و بلخره با کلی اصرار راضی میکنی و میگی امروز بهتری روز زندگیم بود و غدات رو تموم میکنی و میگی خیلی ممنونن شب بخیر مامان و بابا:شب بخیر عزیزم تو میری و مامان و بابا خودشون حرف میزنن: مامان :دیدی بعد کلی روز ها دخترمون خوشحاله بابا:درسته همین طوره ولی من میترسم اتفاقی بیوفته برا همین اجازه نمیدم بره بیرون خودت میدونی که با گفت این اشک تو چشاش جمع میشه 😢😭و بغضش میترکه مامانم هم همین طور بعد مامان میگه :میدونم برا (فلش بک)
(فلش بک) (قبل تو این ختنواده یه دختری داشتن به اسم رزی که اون ازاد بوده میرفته با دوستاش بیرون عین تو تو خونه نبود . یه روزی چند نفر تعقیبش میکردن چند تا مرد بودن این تعقیب کردنا یه چند روز بود ولی اون به کسی نمیگفت که تعقیبش میکنن .یه روز که میفهمه دوباره تعقیبش میکنن میترسه سوار ماشینش میشه اونا هم سوار ماشین خودشون میشن و اون گاز میده تا بره خونا و اونا هم همدستاشون رو خبر میکنن تا اونا هم بیان اونا هم میرسن (اینجا یکم اکشنه😂) ودنبال ماشین اون میرن طوری که از شهر میره بیرون و و عقب و برمیگردیه ببینه که دنبالش میکنن یا نه یه دفعه به یه سنگ خیلی خیلی بزرگ میخوره ماشیش داغون داغون میشه ولی به خودش هیچی نمیشه فقط سرش خون میاد با هزار زور از ماشین میاد بیرون یه دفعه اون ادما میرسن و میگن از دست ما فرا ر میکرد و بعد بهش شلیک میکنن . همون موقعه پدر مادرت میرسن و میبینن به تو شلیک کردن و اونقدر گریه کرده بودن پلیسا هم داشت دنبال اون ادما میگشت . و پدرت برا این هست که تورو اجازه نمیدن بری بیرون برا اینکه تا برا تو اتفاقی نیوفته . بعد مرگ رزی پدر مادرت تورو از یه پرورشگاه که خیلی نوزاد بودی و پدر و مادر نداشتی تو رو به فرزندی قبول میکنن و از تو بخوبی مراقبت میکنن . و برای تو معلم خصوصی میگرن تا تو خونه درس بخونی . معلم هنر های رزمی میگرن تا یاد بگیری و .......)پایان فلش بک❤خب دوستان اینم از پایان پارت ۲ منتظر پارت بعدی باشید عشقای من❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گداشتم عزیزم درحال بررسیه
عالی پارت بعدی رو بزار