
نهمین پارت داستانم
*ساکورا* امروز زود تر از همیشه به مدرسه آمدم هیناتا و ناروتو و ساسکه و چند تا دیگه از بچه ها بودن عجیب بود، اینقدر زود میان ناگهان چشمم به پسر قد بلندی که کنار ساسکه بود افتاد با ناباوری زمزمه کردم:«ایتاچی؟»
همه به سمتم برگشتند ایتاچی لبخند گشادی زد:« ساکورا!!چقدر بزرگ شدی..انگار همین دیروز بود که به دختر شاد و شنگول و کوچولو بودی» لبخند زدم و ب.غ.ل.ش کردم ایتاچی همیشه مثل برادرم بود. ساسکه غرولندی کرد و طرف دیگر را نگاه کرد
ناروتو گفت:«هی ساکورا تو چطوری برادر ایتاچی رو میشناسی شیطون!نکنه...» ساسکه نذاشت او حرفش را تمام کند و محکم تو سرش زد:«هی چه زری زدی؟؟» ناروتو به تپه تپه افتاد:« هیچی چرا قاطی میکنی!» لبخند مسخره ای زد... رو به ایتاچی گفتم:«خوشحال شدم دوباره دیدمت» لبخند زد و در گوشی گفت:« واسه خودت خانومی شدی و ظاهرا دل خیلیا رو بردی» خنده استرسی ای کردم:« منظورت چیه؟» چشمکی زد:« هیچی همینجوری»
جا هایمان را عوض کردیم و او بغل ناروتو و من بغل ساسکه نشستم معلم اومد و شروع یه درس دادن کرد، وقتی داشتم توی کتابم مینوشتم مدادم بین صندلی من و صندلی ساسکه افتاد وقتی داشتم مدادم را برمیداشتم ناگهان ساسکه هم مدادم را برداشت و دست هایمان بهم خورد من گفتم :« ام وای » و داشتم سرم را بالا میاوردم که سرم به سر ساسکه خورد و با هم گفتیم :« ببخشید؟ »
سرم را کج کردم که دیگر به ساسکه نخورم ولی وقتی میخواستم سرم را بالا بیاورم ساسکه دستش را به لبه ی میز گرفت تا سر من اسیب نبیند من گفتم :« امممم م. م. ممنون » ساسکه سریع دستش را برداشت زنگ تفریح خورد من و ساسکه باهم از کلاس خارج شدیم هیناتا به سمتم امد و گفت :« ساکورا بین تو و ساسکه چیزی هست؟ » و من گفتم :« چطور مگه؟ » هیناتا گفت :« رفتار هاتون یه جوری بود انگار باهم راحت نیستین ولی توی هر شرایطی حواستون به هم هست » من گفتم :« عه اینطور فکر میکنی؟ »
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی باحاله داستانت
ملسییی
من فکر میکردم ایتاچی دختره😂😂
سبحان الله
خخخخخخ
هیچی نمیگن ولی بدون آه ۱۰۰ ها طرفدار ناروتو پشت سرته
عزیز من
خواهر من
زبونم مو درآورد بیشتر بابا بیشتر طولانییییش کنننننن😑
خواهر مننن
دیگه نمیخوام سرتونو درد بیارم
(چه نویسنده خوبی ام من هخخخ)
عزیز من سر دزد چیهههه😂😂😂
با نام و یاد خدا شروع میکنیمممم😅