پارت ششم از داستان زاده ی ذهن خودم:)
*سایا*
دستی به لباس قرمز بازی که پوشیده بودم کشیدم.
گونه هایم از خجالت گل انداخته بودند اما زیر آرایش و گریم غلیظی که داشتم پنهان شده بودند.
قرار بود لباس وسوسه انگیزی بپوشم.
دست هایم را بغل کرده بودم.
خیلی وقت بود که آستین کوتاه نپوشیده بودم، چه برسه به لباس بدون آستین. (عکس پارت)
موهایم را ساده باز گذاشته بودم.
داشتند جی پی اس را بهم وصل میکردند.
بعد باید تنها وارد خیابان میشدم، و شروع نقشه.
استرس امانم نمیداد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
آهان😫
چرا پارت بعدی رو نمیزاریییی😑😑
رد شد😂👍
سلاامم
چندوقته نبودیییی
عاالییی بیییددد😍😍
عارههه توی کوئتو بودم الان فیلتره ولی
تستچی جدیدا پست هامو رد میکنه همش در حالی که هیچ مشکلی ندارن...
بخدا اگه یکی بمیره گند بزنی تو احساساتم
جیزززز
داستانت لایک شد 🌷
داستانم لایک شده 🙏
اسمش: دخترک گمشده 🍁
پین ؟
ذهنت🛐
😀
بک میدم