هشتمین پارت داستانم
*ساسکه*
ساکورا رفت و پشت یک میز نشست... از پشت قفسه کتاب نگاهش میکردم.
ناگهان یکی از پسرای کلاس مان، که نجی نام داشت، رفت و کنار ساکورا نشست
فاصله شان خیلی کم بود و این مرا عصبی میکرد
چرا اینقدر اهمیت میدادم؟
هر چقدر به خودم تلقین کردم که مهم نیست، اثر نکرد و ناگهان به سمت آنها حرکت کردم
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
اگه ۶۴۰ تایی شیم پست جدید فکت های باور نکردنی میذارم
میگم من یه پیشنهادی دارم هرچند خیلی استعدادی ندارم ولی بنظرم توی همچین داستانی که یه نفر از یکی دیگه کینه داره این که فقط تفکرات یکیشونو نشون بدی بهتره
باشه حتما سعی میکنم رعایت کنم
مرسی از نظرت :))
اگه ننویسی کلتو میکنمممم
چرا هنوز همونم رو ادامه ندادییی؟؟؟؟ بخاطر حمایتا ؟؟
برو بابا حمایت کیلو چنده؟!
تو ادامه بدهههه.
معلومه خب ساسکه رمانتیکش کنه😂
بهره خودمم میخواستم ساسکه بکنه حیح
آره به خاطر حمایت وقتی کسی نمی خونه کامنت نمیزاره انرژی نمی گیره ادم
عاالییی بودددد😆
باید رمانتیک ترش کنییییی😉
و اینکه خوشحال شدم که این پارت طولانی تر بودددد😃
حیح چشم
ساکورا رمانتیکش کنه یا ساسکه؟
نکنه تموم شد؟؟؟
😰😨
نه فعلا یه چند پارتی داریم
هر وقت تموم شه مینویسم پارت آخر
راستی بنظرت چند ادامش بدم؟
حمایتا کم شده شاید دیگه ننویسم
خیلی قشنگه:)))) ممنونممممممم ازت که همچین داستان قشنگیو با این بیان زیبا مطرح میکنی💜💚🐰
مرررررسی
نظر لطفته
ساسکه هم داره یه علاقه ای نشون میده
ذوق کنین خخخخ
من خودم ذوق مرگ شدمممم
حییییح
(نویسنده ها خودشونم نمیدونن پارت بعد قراره چی بشه)
حالا پارت 9 میخوایم
حیحی
به نویسنده استراحت بدین خخخخخ
نمیدیم نمیدیم
حالا چندتا پارت دیگه مونده؟ 😃
سه چهار تا مونده فک کنم
قول میدم زود تمومش کنم