
پارت4 فیکشن سوکوکو\
رو به رویش پشت میز غذاخوری نشسته بود و به غذا خوردنش خیره شده بود، لکه ای گوشه ی لبش باقی مانده بود، بدون اینکه تسلطی روی خود داشته باشد ناخوداگاه دستش را به سمت صورتش برد، لکه را پاک کرد اما همچنان دستش روی هوا مانده بود، دازای که از این کار چویا متعجب شده بود مستقیم به چشمانش نگاه کرد. چیزی دیده نمیشد فضایی کاملن خالی، او حتی نمیتوانست انعکاس خود را درون چشمهای چویا ببیند ناگهان صدایی از پشت سرشان امد که باعث شد پسر سریعن به خود بیاید و دستش را قلاف کند" چرا نشستین زود برین سر کلاستون" اون مدیر دبیرستان هیروتسو ریورو بود. چویا بلند شد به سمت مخالف دازای برگشت و به سمت کلاس قدم برداشت. دازای لبخند محوی بر لب داشت ولی خودش هم دلیلش را نمیدانست.
"دازای_سان میشه جاتونو با من عوض کنین تا بتونم پیش چویا بشینم؟" اون یوتا بود، دازای با حالتی که تمسخر درونش موج میزد دهانش را باز کرد تا با قاتعیت بگوید نه اما وقتی چشمش به چویا خورد که به آنها نگاه میکند ، بی میل قبول کرد و روی نیمکتی که پشت سر چویا بود نشست. تمام مدت کلاس یوتا دست از سر چویا برنمیداشت و هر دفعه بحث جدیدی شروع میکرد و سعی داشت خود را به چویا نزدیک تر کند، به هر حال به گفته ی خودش احساساتی فراتر از دوستی نسبت به چویا داشت و او را معشوق خود در رابطه با گرایش بی ال میدانست. دازای نمتوانست بیشتر از این تحمل کند ولی دلیلش چه بود؟ گویا او هم احساساتی دارد که هنوز نتوانسته به خود بقبولاند.
زنگ به صدا در آمد دازای در طول کلاس با خود تمرین میکرد به چویا پیشنهاد دهد که زنگ طفریح را باهم بگذرانند، سرش را بلند کرد تا پیشنهادش را به چویا بگوید که با جای خالیش مواجح شد. از کلاس خارج شد و وقتی یوتارو دید که دست چویا رو گرفته و او را که از چهره اش مشخص بود تمایلی به این کار ندارد دنبال خود میکشاند خون در چشمهایش حلقه زد، خواست جلو برود اما با چیزی که با سرعت نور در ذهنش گذشت متوقف شد، او هیچ بهانه ای برای این کار نداشت. چه دلیلی میتواند داشته باشد که بین آن دو فاصله بیندازد. این چیزی بود که بیشتر از هرچیزی میتوانست به روح دازای ضربه بزند، با چهره ای که غم توش موج میزد به سمت راه رویی که به حیاط مدرسه منتهی میشد قدم برداشت، میخواست کمی هوا بخورد تا چیزهایی که ذهنش را آزار میدهند را فراموش کند. ------- " اون خیلی هاته" ------- "به نظرت درخواست دوستیمو قبول میکنه؟" ------- "خدای من دازای سان خیلی جذابه"
هیچ اهمیت به حرفهایی که راجع بهش میزدن نمیداد، او کسی بود که احساسی را بیرون از خلع دنیای خودش ساتع نمیکرد و همیشه چهره ای بی تفاوت به خود میگرفت اما حالا اون هیچ کنترلی روی ظاهرش نداشت، میخواست متعادل و خوشحال بنظر برسد. لبخندی خالی و تهی از هرگونه احساس شادی زد که بیشتر به لبخندهایی که بهشان بخند تلخ میگویند شبیه بود و تنها دلیلش اشک های بود که نمدانست در حال ریختنند. ------ "اون داره گریه میکنه" ------ " نه بابا لبخندشو نمیبینی مگه" -------- تنها وقتی متوجه اشکهایش شد که صدای اطرافش را شنید، روی گونه ی خیسش دستی کشید تا مطمعن شود. سرش را پایین انداخت تاکسی متوجه اشکهایش نشود و مسیر خور را به سمت راه روی دیگری کج کرد.
پایان پارت4 | تعداد کلمات:565
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوبههه
عاممم سلاممم :)
خب ... بعد از خوندن چندین پارت اومدم نظر بدممم
اول از همه بگم که به نظرم نوشتنت واقعا خوبه. همین که به قواعد و اصول پایبندی عالیه ✨
اما ... یک توصیه ای برات دارم. ترجیحا عامیانه و نوشتاری رو با همدیگه ترکیب نکن. مثلا به جای « توش » از « درونش » استفاده کن یا مثلا حتما حواست باشه که به جای « رو » از « را » استفاده کنی. اگه همه ش رو به یک سبک بنویسی برای خواننده ت خیلی جذاب تر میشه. یا مثلا به جای « بهش » بنویس « به او »
امیدوارم توش نوشتن کمکت کنه✨ ما منتظر ادامه ش هستیم :)✨🍡
عالییییی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدیم
و میشه یکاری کنی سوکوکو به هم برسن
اینکارو کنی همه تستات و میلایکم
کلن شیپ سوکوکوعه
آره مدنم
پارت بعدی کی میاد
هنوز تو صفه
اوکی
خدایا گلبممم
عالییی مینویسییییی بی صبرانه منتظر پارت بعددد
یه درخواست داشتم فقط . میتونی شخصیت هایی مث دازای و چویا رو اخلاقاشونو مث انیمش کنی ؟؟
مثلا دازای مسخره بازی دراره یا چویا عصبی بشه
میسی
خیلی بود چویا اونجوری با دازای رفتار کنه ولی گفتم شاید منتشر نشه
فک نکنم رد بشه ولی هرجور خودت راحتی
عالی عالی و عالی
ناظرش بودم
پین؟