
...طره ای را با نوک انگشت از چهره کنار زد و به پشت لاله گوش سوار کرد. مدتی به همان حال باقی ماندصدای جنگل را میشنید. صدای پرندگان و صدای پیچیدن باد لا به لای درختان را. اثری از هیچ نشانه ای نبود. به اطراف نگریست، به چپ و راست. نوری از طرف راست کورسو میزد. « باید نور را در جنگل پیدا کنی.» همان بود. به سوی نور حرکت کرد. اول کمی شتابان ، سپس اما اندک اندک از سرعتش کاست و با اهنگی یکنواخت به رفتن ادامه داد. زمانی به همان صورت پیشش رفت تا سرانجام گرفتار پندار شد. به نظرش چنین می امد که هرچه پیش تر میرود ، نور نیز از او می گریزد. کم کم این باور در او قوت میگرفت که تنها به سبب گفته های پیرزن ماما گرفتار اوهام شده و نوری در جنگل نیست. چیزی را دیده که هرگز نبوده است. دو دلی به جانش افتاده بود، نه میتوانست عزم خود را به رفتن جزم کند و نه میتوانست تصمیم به بازگشت بگیرد. با خود بگو مگو میکرد.، بی حوصله شده بود. پیش میرفت و می ایستاد تا سرانجام خود را از رفتن ناگزیر یافت. حتی اگر خیالی بیش نبود باید انقدر برود تا به یقین برسد خیالی بیش نبوده. ساعتی گذشته بود و او همچنان رو به سوی نور داشت. تا که اندک اندک نور جلوه تازه ای یافت. واضح تر و بزرگتر شد و سرانجام دختر خود را در کنار محوطه بی درختی یافت که افتاب کف ان را روشن کرده و به طرز محسوسی از نقاط دیگر مجزا ساخته بود. درختان مانند حصاری دورا دور محوطه را گرفته بودند و میان ان اتشی روشن بود. دختر شگفت زده به ان منظره می نگریست و نمی توانست بفهمد نوری را که از دور می دیده از افتاب بوده یا اتش. جلوتر رفت و وارد محوطه شد. در پس اتش و کمی دورتر از ان چیزی شبیه کلبه قرار گرفته بود. تلی از چوب که سوراخکی در میان داشت. در واقع تعدادی تنه درخت بی تناسب بریده و به طرز ناهنجاری
بر هم سوار شده بود و بیم ان میرفت که هر لحظه بر روی هم بلغزد و بنیان کلبه را از هم بپاشد. ان سوراخ که به ظاهر ورودی کلبه بود، بی در یا پرده ای در استانه ، خود را به رخ میکشید. دختر قدم به قدم جلو میرفت و اهسته به دور خود میچرخید. و اطراف را ورانداز میکرد و در این چرخش ملایم در دیگر سوی کلبه و درست مقابل ان ، در میان درختان انبوه، نگاهش به برج ثابت ماند. برج بلندی که هم پای درختان سر کشیده بود. برجی که نه هم رنگ درختان بلکه به رنگ عاج و همانند ان زیبا و بی روح. هرگز از پایین و میان دره ای که در ان زندگی میکرد، برج را ندیده بود و نه حتی درباره ان چیزی شنیده بود. انگشت بر لب به برج خیره شد. بسیار زیبا و در عین حال بسیار بی معنا جلوه می کرد. برج دندانه دار باریک و بلندی بود که از ابتدا تا انتها به یک قطر بالا رفته و نه چندان قطور، بلکه بسیار بلکه بسیار ظریف می نمود. شاید دست به دست دادن دو نفر برای حلقه زدن دور او کافی بود. این ظرافت باعث میشد تا بسیار شکننده بنماید. با این همه مایه ای از قدرت در خود پنهان داشت. چیزی که بر شکوهش می افزود و ان را یگانه می ساخت. دختر در ان لحظه قصد و هدفش را به کلی از یاد برده بود. زمانی به همان حال باقی ماند. نمیتوانست نگاهش را از برج بگیرد و از تحسینش خودداری کند. هیچ گاه بنایی به ان عظمت و زیبایی در هیچ کجا ندیده بود. سرانجام با شنیدن صدایی از پشت سر به خود امد. به روی پاشنه پا چرخید و مرد را دید. درست همان گونه که وصف شده بود. شاید کمی هم بدتر از ان . ژولیده و کثیف و ناهنجار، نمیه اهلی و نیمه وحشی، مانند حیوانی وا مانده از گله، چون اسبی رمیده و با این اواف ارام ایستاد بود و بی هیچ کنجکاوی هیزم در اتش می انداخت. دختر که از حظور نا منتظر مرد یکه خورده و ارامشش درهم ریخته بود، اب دهانی قرو داد و مانند متهمی که به دنبال دلیلی برای برائت خویش باشد، آغاز به سخن کرد...
ممنونم که خوندی:> نتیجه چالش
یکی دیگهههههههه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
@جئون
منم
______
بهبه خیلیم عالی. اهل کجایی؟
یه سوال ترکی؟
بله:>
منم
عههههه