بازگشت دوباره او... فصل اول/ پارت چهارم
لیلی: اصلا خوابم نمیبرد، به اتفاقای امروز به خصوص خوابم فکر میکردم. اون زن کی بود؟ چه چیزی رو میفهمیدم؟ هاگوارتز چه جور جاییه؟... بین همین افکار بودم که جشمام سنگین شده و همهجارو مه غلیظی گرفت. مدتی بعد مه از بین رفته بود و من کنار یا دریاچه بودم. یه دختر و یه پسر که حدودا همسن و سال خودم بودن کنار دریاچه نشسته بودن و انگار متوجه وجود من نشدن. دخترک: هی سِو! داری چیکار میکنی؟ اینطوری که نمیشه تاج گل درست کرد! _عه! واقعا؟ ببخشید! خب... من بلد نیستم توام بهم یاد نمیدی چیکار کنم؟ دخترک خنده ریزی کرد و بعدش کاملا یهویی به من نگاه کرد: هی! سلام. توام میخوای ااج گل درست کنی؟ متعجب به جفتشون زل زده بودم، انگار کنترلم دست خودم نبود پاهام خود به خود به سمت اونا حرکت میکرد. کنارشون نشستم، پسرک لبخندی زد: چرا اینطوری نگاه میکنی؟ مگه دمنتور دیدی؟ چقدر چهره این دونفر برام آشنا بود. میخواستم جواب بدم که با صدای رعد و برق وحشتانکی از خواب پریدم....
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، آروم از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. ولی هیچ اثری از رعد و برق نبود، حالم انقدر بد بود که محال بود خوابم ببره. چمدونم رو باز کردم و دفتر قدیمیم که جلد چرمی قهوهایی داشت رو برداشتم و مثل همیشه شروع کردم به نوشتن داستان هایی از اعماق ذهنم... نفهمیدم زمان چطوری گذشت که دیدم ساعت 8 صبحه، از روی تخت بلند شدم تختم رو مرتب کردم و دفترمو برگردوندم سرجاش، پیرهن سفید خوابم رو عوض کردم و بهجاش پیرهن سبز گلدار موردعلاقهم رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم، کفش های مشکیِ عروسکیم رو پام کردم آروم از اتاقم اومدم بیرون، تصمیم داشتم صبحونه رو خودم آماده کنم. فقط امیدوارم بودم عواقب بدی در انتظارم نباشه...
سوروس: حدودای ساعت هشت و نیم از اتاق مطالعه اومدم بیرون، دیشب شب وحشتناکی بود؛ مثل همیشه کابوس ها نذاشته بودن که بخوابم ولی من دیگه عادت کرده بودم، ردامو تو دستم گرفتم و از اتاق اومدم بیرون، به سمت اتاق لیلی رفتم تا بیدارش کنم ولی هرچقدر در زدم در رو باز نکرد. بیخیال در زون شدمو وارد اتاق شدم که دیدم اثری ازش نیست، احتمالا خودش بیدار شده بود برای همین به طبقه پایین رفتم که متوجه صدایی از آشپزخونه شدم. اون لیلی بود که داشت صبحونه آماده میکرد و همراهش آهنگی با ریتم آروم میخوند. به چهارچوب آشپزخونه تکیه دادم و تماشاش میکردم، چقدر رفتاراش شبیه گل کوچیک و عزیز من بود!
لیلی: عادت داشتم موقع کار کردن آهنگ بخونم و یکمم برقصم. درست زمانی که داشتم میچرخیدم تا آخرین پنکیک رو هم تو ظرف بزارم متوجه پروفسور اسنیپ شدم که با اخم عجیبی داره نگام میکنه، زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم، از خجالت سرخ شده بودم. _پ...پروفسور م...متاسفم! میخواستم قبل از اینکه بیدار شین خودم صبحونه آماده کنم تا شام دیشبتون رو جبران کنم. بیشتر از این نتونستم چیزی بگم، سکوت مرگباری فضارو گرفته بود. ثانیه هایی همینطوری سپری شد که اسنیپ سرش رو تکون داد و بدون گفتن کلمهای روی یکی از صندلی ها نشست. _خب، خودت نمیشینی تا بخوری؟
زیر لب چشمی گفتم و پشت میز نشستم، منتظر بودم شروع کنه به خوردن ولی حتی یه میلی متر هم تکون نخورد. خودم یدونه پنکیک برداشتم و شروع کردم به خوردن که اونم شروع کرد، انگار منتظر بود بفهمه که توش سم نریخته باشم. از فکرم خندهم گرفت. اواسط صبحونه بود که در عمارت رو زدن، اسنیپ دست از خوردن برداشت و به سمت در رفت...
اینم از این پارت. قسمت بعدی اتفاقای هیجان انگیزی میفته. امیدوارم خوب بوده باشه. خوشحال میشم نظرتونو بگین.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کانالت برام پاک شده😂😂 تا پارت ۵ که لیلی مادر و پدرشو نجات داد خوندم.
لفت دادی یا بیرون شدی؟
نمیدونم خیلی وقته ایتام باز نمی کرد
شما لیلی اسنیپ ایتا نبودید؟
ببخشید شما؟
از فالوور های هرسیلیا😂😂
اوه هرسی!😁
خب پس آشنایین و جاسوس نیستین
بله خودمم😂
توی آخرین فنی که نوشتی نفهمیدم که لیلی زن اسنیپه پس هری بچه کیه😂💔
بچه جیمز و یه خانم به اسم الینا واتسون.
جلوتر توضیح میدم که قضیه دقیق این هری پاتر چیه.
هنوز میخونیش؟
بله
نظرت،؟😂
مادام پارت پنجو نمی نویسی؟
فسیل شدم
آخ ببخشید.
نوشتم تو لیست بررسیه
عالییییی بوووود
ممنون
مادام میاید پیوی ؟؟
از الآن تا ساعت ۸ منتظر ام
عالییییی:)
مچکرم بانو
عالیی.....
مثل همیشه(◍•ᴗ•◍)✧*。
مچکرم
عالی
ممنون
https://youtube.com/@scorpiusmalfoy3880
سلام لیلی عالی بود میتونی بیای پیوی