بازگشت دوباره او... فصل اول/ پارت دو
سوروس: بعد از شنیدن حرفای خانم و آقای اندرسون به فکر فرو رفتم. _من نگرانیتون رو درک میکنم ولی دخترتون از قدرت ویژه ای برخورداره. _میدونیم ولی ما فکر میکنیم این فضا برای اون اصلا مناسب نیست. _جای نگرانی نیستش مادام، هاگوارتز جای امنیه. خانم و آقای اندرسون به هم نگاه کردن و سرشون رو تکون دادن: خیلی خب ولی باید این نکته رو متذکر بشم که اون دختر حساسیه خواهش میکنم حواستون بهش باشه. _بهتون اطمینان میدم برای دخترتون مشکلی پیش نمیاد...
لیلی: اسنیپ و مادر و پدرم به پذیرایی برگشتن، چهره مادرم کمی نگران بود ولی پدر کاملا مطمئن بود. _دخترم، تو باید حاضر بشی و با این آقا بری. _م...منظورتون چیه؟ _اوه نگران نباشم دخترم! ایشون تورو به مدرسه جدیدت میبرن. به آقای اسنیپ چشم دوختم نگاه هایی که داشت برام خیلی آشنا و دلنشین بود گویی قبلا جایی دیده بودمشون. _ولی من هنوز خرید مدرسهمو انجام ندادم. _مشکلی نیست دوشیزه اندرسون، چون لوازم ماگلی به دردتون نمیخوره، سه روز دیگه شخصا برای خرید میبرمتون. _مچکرم. _حالا برید و حاضر شید. _چ...چشم. سریعا به اتاقم رفتمو وسیله هامو جمع کردم، زمانی که اومدم پایین صورت مامان و بابارو بو،،،،،سیدم بغ،،،لشون کردم. _دلم براتون تنگ میشه. _ما هم همینطور عزیزم. _بیا لیلی این پولو بگیر نیازت میشه. لبخندی زدمو تشکر کردم، به سمت در رفتم و همراه اسنیپ قدم به سمت سرنوشتم گذاشتم...
اسنیپ منو به یک عمارت بزرگ و خیلی قشنگ برد و به من گفت که اینجا خونه خودشه. پله های طلایی و مشکی مارپیچی، کف سفید و زیبا، فرش های کوچک وگردی که زیبایی های عمارت دوچندان میکرد. _ببخشید پروفسور! خمی به ابرویش داد: بله؟ _شما اینجا تنها زندگی میکنین؟ یعنی نه همسری نه بچه ای؟...
سوروس: حرفش قلبم رو آزرده کرد، آدمی نبودم که عصبانی بشم ولی با حرفی که زد از کوره در رفتم. و با لحن تندی جواب دادم: به شما ربطی نداره دوشیزه اندرسون! دخترک بیچاره ترسیده بود: ب...بخشید پروفسور! نمیدونستم ناراحت میشین. اخمی کردم و چمدونش رو بلند کردم: همراهم بیا تا اتاقتو نشونت بدم. اونو به اتاقی در طبقه دوم بردم، اتاقی که بیشتر از هرجای دیگه تو اون خونه تاریک دوست داشتم، اتاقی با کفپوش طلایی، پرده های ساتن سبز، این اتاق آماده شده بود برای یک دختر بچه کوچک و دوستداشتنی شکل لیلی ولی نه این دختر، بلکه دختر خودم... بعد از مستقر شدنش بهش گفتم ساعت 9 برای شام به طبقه پایین بیاد و به اتاق مطالعه ام رفتم...
اینم از پارت دو. امیدوارم خوب بوده باشه(: خوشحال میشم نظرتونو بهم بگین.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
مچکرم
هر بار میخونمش سیر نمیشم انقد خوبه
نظر لطفتونه(:
عررررررر
عالییی بود💙🥰🥺
خیلی منتظر پارت بعدم💚😇🥰🥺
عزیزمی
💙🥺🖤
خیلی قشنگه
مچکرم(:
بلههههه بالاخره پارت دوم😁
عالییییی
راستی سورپرایز قراره پارت هفتم داستان رو امروز بزارم🙃?!M.hms!؟ لطفا اگه دیدیش منتشر کن
مچکرم.
بی صبرانه منتظرم
اگه پیداش کردم برات منتشر میکنم...
ناظر بودم
خیلی عالی بود
مچکرم(: