ببخشید این چند وقت فعالیت نداشتم!
اتوبوسی به مقصد بهشت خیلی وقت بود که به ایستگاه 45 نرسیده بودند آینه ی شکسته صندلی های رنگ و رو رفته و ساعتی که 4 سال بود روی پنج و نیم ایستاده و حرکت نمی کند . اقا محمود با کت شلوار رسمی روی صندلی نشسته بود و هی ساعت مچی اش رو نگاه می کرد در همین حین رو به حاج سعید کرد و گفت : ببخشید پدرجان ساعت چنده؟ حاج سعید گفت : به ساعت توجهی نکنید . این ساعت سال هاست اینجوریه ! جوانی که می خورد حدودا 29 سالش باشه گفت : چرا این اتوبوس اینقدر دیر میاد ! چقدر دیگه باید منتظر بمونیم؟ حاج سعید گفت : ناراحت نباش جوون ! من 64 ساله که منتظرم ! جوان با تعجب و شگفتی گفت : 64 سال! چقدر زیاد ! اسم من حمید عه ! جسارتا اسم شما چیه پدرجان؟
حاج سعید گفت : اون دنیا بهم می گفتن حاج سعید شما سعید صدام کنید ! حنانه خانم با روسری گل گلی و پالتوی قهوه ای ایستاده بود و گفت : شاید راننده توی بارون گیر کرده ! اخه هیچوقت اینقدر دیر نمی کرد ! اقا محمود گفت : حاج خانوم اسم شما چیه؟ حنانه خانم گفت : اسمم حنانه است ! اقا محمود لبخندی زد و گفت : از دیدنتون خوشحالم ! حاج سعید گفت: تا اتوبوس بیاد طول میکشه ! میتونیم یکم حرف بزنیم ! شما ها چجوری مر.دی.د ؟ سکوت بر فضا حاکم شد همه کمی به هم نگاه کردند بعد اقا حمید گفت : من موقعی که برای دیدن فوتبال رفته بودم انتن رو تنظیم کنم از روی پشت بوم افتادم پایین ! شما چی اقا محمود؟
اقا محمود با سوال حمید صورتش رو از روی ساعت برگرداند و گفت : بخاطر مصرف زیاد سی..گار ، شاگردای من اعصاب فولادین می خوان ! حنانه خانم گفت: اقا محمود شما که گفتید موقع تدریس مر.دی.د!؟ اقا محمود خنده ای کرد و گفت : درسته موقعی که داشتم درس میدادم م.رد.م! حنانه خانم گفت : اها از اون جهت! من خودم بیمار شدم ! بیچاره نوه هام حتما خیلی ناراحت میشن دخترمم همینطور! اقا سعید گفت : منم یه گربه داشتم اسمش نارنج بود ! احتمالا وقتی بیاد و ببینه غذاش رو ندادم ناراحت میشه ! اقا حمید گفت : اقا سعید شما چجوری مر.دید؟ اقا سعید سکوت کرد و بعد خنده ای کوتاه کرد و گفت : من سنم که بالا رفت م.رد..م نه مریضی نه هیچی !
اقا حمید گفت : که اینجور! اقا سعید بنظرتون مردن ارزشش رو داشته ؟ اقا سعید به جایی نا معلوم نگاه کرد بعد گفت : من که تعین نمی کنم ! هر موقع اتوبوس اومد میفهمیم! سکوتی همه جا را فرا گرفت تا اینکه صدای چرخ های اتوبوس را همه شنیدند. بلند شدند . اتوبوس رسید بالا ی اتوبوس نوشته بود بهشت همگی لبخندی زدند . راننده پیاده شد و گفت : ببخشید تاخیر داشتم ! اقا سعید رو به حمید گفت : دیدی اقا حمید ! حالا فهمیدی مقصد کجاست!
اقا حمید سرش را تکان داد . راننده همه را سوار کرد اقا سعید قبل از سوار شدن بر گشت و پشت خود را نگاه کرد انگار که سایه ای از گربه اش نارنج را دیده است..............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب بود آفرین
ممنون