بازگشت دوباره او... فصل اول/پارت اول: مگه جادو هم وجود داره؟
!...Love only made me lonelier عشق فقط باعث تنهاتر شدنم شد...! _سوروس اسنیپ *متن روی تست هم همینه.*
لیلی: مات و مهبوت به چهره اخمالویش چشم دوخته بودم، مردی بلندقامت با موهای بلند و مشکی، چهره ای درهم رفته و چشمان مشکی بیروحی که مثل یک تونل تاریک و بی انتها بود... با حالت بنال دیگه منتظرم نگاهم میکرد. _خب؟ باصدای بم و دورگهاش به خودم اومدم: ام...چـ...چی؟ اخم هایش بیشتر تو هم رفت: گفتم نامه به دستتون رسیده؟ _بـ...بله...بله رسیده ولی، ولی من فکر میکردم همهش شوخی و مسخره بازیه همسن و سالامه! پوزخند تحقیرآمیزی گوشه لبش نشست: خب جای تعجب نداره که ماگل زاده ها چیزی از دنیای جادو ندونن . منم برای همین اینجام.
سوروس: آلبوس منو مامور کرده بود که به یک محله سطح پایین ماگلی برم دنبال یک دختر ماگل زاده. در رو که باز کرد نمیتونستم باور کنم، اون...اون کاملا شبیه لیلی بود! لیلی من. با دیدنش آتشی که سال ها سعی کرده بودم مهارش کنم به شکل وحشیانه ای زبانه کشید، به همین علت احساس نفرت عجیبی به او پیدا کردم نفرتی حتی بیشتر از نفرتی که به پاتر داشتم!
با چهره نگران سرش رو تکون میداد و معلوم بود که حرف های منو به شکل کامل فهمیده. _ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟ _بگو. _پس...پس بخاطر اینه که از کنار چمن زار که میگذرم گلای بابونه از زمین میروییه؟ با گفتن جمله آخر وارد کودکی هام شدم، زمانی که لیلی با لبخند شیرینش با دستانش گل های بابونه سفید درست میکرد. تو افکارم غرق شده بودم که... _ببخشید آقا! جواب منو ندادین. با لحن خشکی ادامه دادم: بله، علتش همینه. نفسش رو با صدا بیرون داد: خب خداروشکر، همیشه فکر میکردم عجیبالخلقه ام! کلمه "عجیبالخلقه" در ذهنم اکو میشد...
لیلی: مامان و بابا با دقت به حرفای آقایی که به گفته خودش معلم مدرسه جادویی گوش کردن، از چهرشون میشد فهمید بهش اعتماد ندارن. خانم اندرسون: ببخشید آقا. ولی میتونم اسمتون رو بدونم؟ _پروفسور سوروس اسنیپ. تا آقاعه اسمشو گفت رنگ و روی مامان و بابا پرید، به هم نگاه کردن بعد چندثانیه مکث به آقای اسنیپ نگاه کردن. آقای اندرسون: ببخشید پروفسور اسنیپ، میشه یه لحظه همراه من و همسرم بیایین. اسنیپ خمی به ابروی چپش داد: به چه علت؟ _کار مهمی باهاتون داریم. اسنیپ سرشو تکون داد و بلند شد، همراه پدر و مادرم به سمت راهرو سمت چپ که به آشپزخونه منتهی میشد رفتند و من رو با افکاری که به سمتم هجوم آورده بودن تنها گذاشتن...
این از پارت اول(: امیدوارم خوشتون اومده باشه... خوشحال میشم نظرتون رو برام کامنت کنین.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من می خوام یه داستان بنویسم می تونم از این پارت داستانت الهام بگیرم؟فقط اول داستان
باشه جز مقدمه از باقی جاهای پارت اول اشکال نداره
سپاسگزارم بانو
خواهش میکنم مادام یاسی(:
فرند میشی؟؟
حتما
الان با داستانت آشنا شدم🖤
عالیههه🥺
کی پارت بعدو میدی؟؟؟🥺🖤💚
مچکرم عزیزم.
نوشتم منتظرم تایید بشه
مادام میتونید بیاد پیوی
ساعت ۵
حتما
همین الآن بیا
منتظر پارت بعدم:)
حتما بانو به زودی بارگذاری میشه
@mubna87
آخه بیوت.....
عررر
خلاصه اشکتون رو در نیارم🙃💔
هستین مادام
بله هستم
خیلی قشنگع
مرسی عزیز جان(:
در حال خین دماغ شدن😂
عالی یود
مچکرم(:
پارت بعددد🥲
حتما بانو(: