هاییی... لطفا داستانمو بخونین و لایک کنین ....... ب نظرم خوشتون بیاد:).....
۱ پسر:من جانگ هوسوک هستم...+اما اسم من یوراعه من یورا هستم......علامت هوسوک:&.... &نه تو لینا هستی نشون کرده ی من. وو. +اصن من اینجا چکار میکنم؟... &اون طور که من شنیدم سرت خورده به سنگ و افتادی توی اب. لی وون تورو نجات داده....... + لی وون کیه؟.. &برادرم.. +اها.. یکم دیگه هوسوک شی در مورد اینجا بهم توضیح داد و بعد از اتاق بیرون رفت.... وای خدا... از توضیح های هوسوک شی فهمیدم که قرار بود باهاش وصلت کنم که افتادم توی اب و همه چی تغییر کرده.. یعنی معلوم نیست من دوسش داشته باشم یا نه... نکنه الان ناراحته چون من دوسش ندارم و قرار نیست باهاش وصلت کنم؟؟..... دلش شکسته بچه... عوفف بچه چیه.. هوسوک با اون ابهت... ب حرفم خندیدم.... اون زنه که ب حساب مادرمه زن داداش پادشاه عه.. پادشاه هم پدر هوسوک شی عه.... یعنی من برادرزاده پادشاه و دختر عموی هوسوک شی ام؟؟؟؟ ..... داره خندم میگیره من یورا نیستم لینا ام..... یک لحظه حرف پادشاه ب ذهنم اومد.. وقتی که گفتم من چرا اینجا هستم گفتش باید هم ندونی... یکم مشکوکه....
اروم از روی تخت بلند شدم واو دقت نکرده بودم اتاقش خیلی قشنگه لباسام و نگایی انداختم.... زیبا بودن و طرح ابی اسمانی و سفید بود ... سمت اینه رفتم.. چهرم همون بود.... دقیقا منو لینا شبیه همیم... قاب عکسا همه عین قیافه من بودن...... واوووووووو .....
....... از اینکه نمیتونم برگردم ب زندگی سابقم گریم گرفت من میخوام برگردمممممم....افتادم روی زمین... جیغ کشیدم موهامو کشیدم.... دستامو مشت کردمو زدم ب اینه نگای دستام کردم.. خونی بودن... هق... من یورام.. هققققق چرا نمیشه من میخوام برم...... در اتاقم باز شد کسی ک بهم میگفت دخترم یعنی سورا..... اومد تو اتاقم منو تو بغلش گرفت... توی بغلش حس خوبی داشتم ... مامان سورا... اسم مامان خودمم سوراست.. =دخترم اروم باش ........ ۱ ساعت بعد.... میخواستم برم بیرون دستام میخواست اما اهمیتی ندادم... خوب شد سورا خانوم دستمو ندید... اه سورا خانم ضایست برای ظاهر هم که شده باید بگم مامان.... از اتاق بیرون رفتمو تو راه رو قدم میزدم از پله رفتم پایین... خواستم از در قصر برم تو حیاط... صدایی شنیدم یه خدمتکار که خیلی مهربون ب نظر میرسید اومد سمتم.... خدمتکار :دخترم دستت خونیه... تمام راه رو ها خونی شدن چرا مارو اذیت میکنی؟... مگه ما حیوون خونگی هستیم لینا خانم؟...... +چی؟متوجه نمیشم .من........ خواستم حرف بزنم حرفمو قطع کرد خدمتکار:من رییس خونم درسته ؟ میخواستی اینو بگی...دخترم ببخشید نباید تند میرفتم... عذر میخوام... یادم رفت شما رییس خونه هستین بعله.. مثل همیشه میخواین همین حرفو بزنین.. قبل از اینکه بگین حرفتونو کامل کردم
+عذر میخوام خانم..... همچین قصدی نداشتم... ... ببخشید خدمتکار:... جدا خودتون هستین؟... شما اخه... عذر خواهی نمیکردین اصلا ....... تعظیمی کردم و رفتم..... درسته من بزرگ خونه بودم اما خوشم نمی اومد به دیگران بی احترامی کنم...
از زبان هوسوک شی (:عوفف ایگو... چه خواب پر سر و صدایی بود.. از روی تخت بلند شدم موهامو شونه کردم عطر خوبمو زدم .. فکرم رفت سمت لینا.. اون فراموشی گرفته یا داره فیلم بازی میکنه.. نکنه برای اینکه مهم عا.شق خودش کنع اینکارو میکنه و مظلوم بازی در میاره؟ هعی خدای من... اگر فراموشی گرفته باشه خیلی خوب میشه من میتونم با کسی که دوسش دارم ازد. واج کنم... داشتم با خودم حرف میزدم ک تر اتاقم زده شد &بیا تو.. اوه تویی چاگیا.. هانا:اوهوم میخواستی کی باشه؟ &نه نه کاری داشتی؟ هانا:به بهونه اینکه بیدارت کنم و اتاقتو تمیز کنم اومدم پیشت..... و باهات حرف بزنم هانا کسی عه که میخواستم باهاش ازدواج کنم... لینا خیلی بدجنسه اما این مهربونه.. هانا :هوسوکا تو بهم قول دادی باهام ازدوا.ج کنی &اره باید صبر کنی همه چی درست میشه ......... از زبان یورا/ اینا توی حیاط قدم زدم الان تقریبا عصر بود و افتاب کمی رفته بود .. تو فکر بودم.. قیافم تغییر نکرده بود فقط من موهام کوتاه بود اما اینجا بلنده......اینجا موهامو دوست دارم... یعنی الان مامان بابام و جایونگ دوستم چکار میکنن؟ ی دفعه ی چیزی به ذهنم رسید...
لایک و حمایت لطفا.... من به حمایت شما نیاز دارم تا بتونم انگیزه ادامه دادن داشته باشمممممممم.... تازه اوله کاریم ... تازه پارت دو هست ...... بعدا جذاب تر میشهههه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)