تاکید میکنم قسمت های قبلی رو ببینین و حتما یه چندتا اسم برا شخصیتای جدید بگین
من هنوز روی لبهی شکاف ایستاده بودم زوف ناپدید شده بود و اون جملهی نورانی روی دیوار، حالا داشت محو میشد «هر چیزی که بنویسی، اتفاق میافته» ولی حالا، انگار چیزی داشت خودش رو مینوشت بدون من از داخل شکاف، یه صدای خشن بیرون اومد نه انسانی، نه دیجیتال یه صدای ترکیبی از خاطره، ترس، و خشم گفت: «تو درِ ممنوعه رو باز کردی. حالا باید چیزی رو اصلاح کنی که هیچکس جرأتش رو نداشت» یه موج تاریکی پیچید دورم و یهو خودمو دیدم توی یه فضای جدید یه ایستگاه مترو زیرزمینی، متروکه، با دیوارهایی پر از نمادهای عجیب روی یکی از دیوارها نوشته شده بود: «اینجا جاییه که زمان خودش رو فراموش کرده» یه نقشهی نصفه روی زمین افتاده بود و یه اسم روش نوشته شده بود: «آرین» من آرین رو نمیشناختم ولی یه حس عمیق بهم میگفت که اون، کلید این مرحلهست نه بهعنوان یه راهنما، بلکه بهعنوان کسی که یه اشتباه بزرگ کرده و حالا من باید اون اشتباه رو پیدا کنم، قبل از اینکه شکاف زمان همه چیزو ببلعه
ایستگاه مترو تاریک بود ولی یه نقشهی نصفه روی زمین، اسم آرین رو فریاد میزد زوف هنوز غایب بود و من تنها بودم با صدایی که از دیوارها میاومد «اگه آرین اشتباه نمیکرد، شکاف هیچوقت باز نمیشد» قدم زدم، و دیوارها شروع کردن به نمایش دادن نه تصویر، بلکه حافظه یه کلاس زیرزمینی، پر از مانیتورهای قدیمی آرین، جوانتر، با موهای آشفته و چشمهایی که بیشتر از سنش دیده بودن داشت روی یه پروژه کار میکرد: «بازسازی لحظهها از حافظهی جمعی» هدفش خوب بود ولی یه اشتباه کرد اون لحظهای رو بازسازی کرد که نباید لمس میشد یه خاطرهی جمعی از یه حادثهی فراموششده و با این کار، یه درِ ممنوعه رو باز کرد درِ خاطرهای که زمان خودش هم ازش فرار کرده بود روی یکی از مانیتورها یه جمله ظاهر شد: «آرین، تو فقط میخواستی بفهمی، ولی فهمیدن همیشه امن نیست» من فهمیدم که مأموریت من فقط اصلاح یه اشتباه نیست بلکه باید تصمیم بگیرم: آیا اون خاطرهی ممنوعه رو ببندم؟ یا بذارم باز بمونه، و باهاش روبهرو بشم؟
ایستگاه مترو شروع کرد به تغییر دیوارها عقب رفتن، و یه تونل جدید باز شد نه با نور، بلکه با صدا صدایی که انگار از اعماق یه ذهن فراموششده میاومد قدم گذاشتم توی تونل و یهو همه چیز ساکت شد نه صدای قدمهام، نه نفسهام فقط یه زمزمهی دور: «آرین، تو نباید اینو ضبط میکردی...» یه اتاق ظاهر شد توی اون، یه دستگاه ضبط حافظه روی میز بود و یه نوار مغناطیسی که هنوز میچرخید روی نوار نوشته شده بود: «حادثهی صفر – ورود به لحظهی خاموش» من نوار رو لمس کردم و یهو خودمو دیدم وسط یه صحنهی عجیب یه کلاس پر از بچههایی که بیحرکت نشسته بودن چشماشون باز، ولی انگار چیزی نمیدیدن و آرین، پشت دستگاه، با دستهایی لرزان، داشت ضبط میکرد زوف ظاهر شد، اینبار مثل سایهای روی دیوار گفت: «اگه این لحظه رو ببندی، حافظهی جمعی نجات پیدا میکنه... ولی آرین فراموش میشه» من خشکم زده بود یعنی باید بین نجات حافظه و حفظ آرین یکی رو انتخاب کنم؟
من وسط اون کلاس ایستاده بودم بچهها بیحرکت، نوار هنوز میچرخید و آرین، پشت دستگاه، با چشمهایی که انگار التماس میکردن: «اگه اینو ببندی، من دیگه وجود ندارم» زوف مثل سایهای روی دیوار گفت: «تو باید انتخاب کنی: حقیقت یا حافظهی یک انسان» من به نوار نگاه کردم اون لحظه، اون خاطره، باعث شکاف شده بود اگه باز بمونه، زمان فرو میریزه اگه بسته بشه، آرین از تاریخ حذف میشه نه مردن، بلکه فراموش شدن انگار هیچوقت نبوده دستم رفت سمت دستگاه نوار رو بیرون کشیدم و همون لحظه، کلاس شروع کرد به محو شدن بچهها ناپدید شدن آرین لبخند زد، ولی اون لبخند پر از غم بود و گفت: «حداقل حالا میدونم که کسی انتخاب کرد» نور سفید همه جا رو گرفت و وقتی چشمهامو باز کردم، دوباره توی اتاق سفید بودم دفتر روی میز، قلم کنارش و جملهی جدیدی روی دیوار: «بعضی انتخابها، بهای زماناند»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسم برای چه شخصیتی میخوای؟
یه پسر
یکم توصیف کنی بیشتر میتونم بگم مثلا شخصیتش شروره خوبه راهنماس یا چی ولی الان میتونم کایل، تام یا فردیناند رو بهت پیشنهاد کنم