پارت دوم
رفتم طبقه پایین یادم میاد یک روز توی همین راه رو توی همین خوبه و... و توی همین طبقه با پدرم بازی می کردن. بعض گلومو گرفت ،بغضی که سال هاست همراهمه . روی صندلی نشستم و خیلی زود صبحونه مو خوردم دلم نمی خواست مدت زیادی کنار مادرم و برادرم بمونم . بعد از تموم کردن صبحونه به اتاقم رفتم . از اونجایی که مادرم برادرم رو به دانشگا می برد من پیاده به مدرسه می رم . کیفمو آماده کردم بعد از پوشیدن لباس فرم مدرسه مو هامو که به طرز بی رحمانه ای کوتاه شده بودن رو برس زدم . بدون اینکه از خانواده ام خداحافظی بگیریم از خونه بیرون رفتم . فاصله خونه تا مدرسه حدود ربع ساعت بود . ربع ساعت پیاده روی صبحگاهی برای کسی مثل من که کل مدت رو توی خونه س خوبه . ذهنم خیلی در گیر بود امروز امتحان ریاضی داشتیم و سعی می کردم ذهنم رو روی مطالبی که حفظ کرده بودم نگه دارم اما تصویر تاری از پدرم مانع می شد .
وارد مدرسه شدم خانمه مورتی مدیر مدرسه هم اونجا بود اون گفت =هلینا صبر کن . من روی پاشنه پا چرخیدم اونو دیدم که به سمتم می اومد . گفت =می خواستم ببینم امروز مامانت میاد مدرسه . با بی حوصلگی گفتم = نه شما که می شناسید ش . اون می خواست مثله همیشه بگه =ولی آخه. که من بهش مهلت ندادم و گفتم = خانم مورتی مگه شما فقط درس دانش آموز براتون مهم نیست . پس... پس چیکار به اخلاق و رفتارم دارید ؟
ون طوری که انگار می خواست با هام مهربون باشه گفت = ولی عزیزم ... با کج خلقی شونه مو که توی دستش بود رو بیرون کشیدم و گفتم =نه مادرم نمیاد مدرسه چون من براش مهم نیستم اینکه درسم خوبه براش مهم نیست . اگه دوسم داشت ... دیگه حرفمو ادامه ندادم خانم مورتی که سعی می کرد باهام با ملایمت صحبت کنه گفت =ببین عزیزم ما می تونیم کمکت کنیم شاد باشی . با حالتی سرد و بی روح گفتم =من نیازی به شاد بودن ندارم . و رفتم و به ادامه حرفاش گوش نکردم .
وارد کلاس شدم و......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کلا قلمت خیلی خوبه
مرسییی
من حس میکنم خیلی زود به مدرسه رفته
آره
ولی داستانه دیگه
منظورم مثلا ۴ سالگی است بعد جهشی خونده
نه توی چهار سالیگش پدر مادرش از هم جدا می شن الان که هفت سالشه می ره نهم
من خودم ۱۲ سالمه می رم نهم
جهشی کردی تو هم
بله
وایب خوبی دارهههعه
مرسی
منتظر پارت بعددد
حتما 💖💖
عالی بوددد
مرسیییییی