
قسمت دهم...
یا علی گفت و توی اولین حرکت اولین نفر از رفقاش رو فیله پیچ کرد. دومین نفر رو نیز به زمین زد. جعفر خوشحال دستانش را به هوا برد و او را تشویق کرد. _ماشالله مشدی حیدر. محمد عصبی به او گلاویز شد. مانند حرکت معروف پهلوان پوریا پایش را دور پای راست او قلاب کرد و به زمین زد. _میبینی؟ اینه زور کرم مولایم علی. محمد و رفیقاش مانند کرم بر روی زمین به خود می پیچیدند. یقه او را گرفت و از روی زمین بلند کرد. _یکبار دیگه تورو دور و بر شاگردم ببینم به نمی بخشمت. _ دیگه اونارو از اینجا بیرون کن، اینجا جای شیرمردان و با غیرتان و حلال زادگانه نه کسانی مثل این.
به محض روی برگرداندن به سمت پدرش برای اطاعت، مورد اصابت چ.ا.ق.و قرار گرفت. آق جون و جعفر و هدایت هر سه با وحشت نام او را صدا زدند. _حیدر! هدایت از شدت شوک خشکش زده بود. ناتوان از درد آن قدمی به عقب رفت. محمد و رفقاش فرار کردند. آق جون زود خودش به او رساند. هدایت و جعفر دویدند تا آنان را بگیرند. ولی میانه راه بی خیال شدند و به سمت او برگشتند. _بزاریدش روی کول من. _باید زود به درمانگاه ببریمش. _آق جون... با کمک جعفر او را بر روی کول هدایت قرار دادند. بیرون شد و چشمش به الاغ و ارابه ای افتاد. زود رفت و ارابه را آورد. _بیاید بالا و خودتون رو محکم بگیرید. اون رو سوار کردند و چهارتایی با ارابه به سمت درمانگاه حرکت کردند. خاتون خانوم که این خبر به گوشش رسیده بود گریه کنان به خانه حلیمه خانوم رفت.
_ای وای خواهر خانه خ.ر.ا.ب شدم. حلیمه خانوم سعی در آرام کردن ناراحتی و حال بد او داشت. _این حرفو نزن خواهر، خدا نکنه. گریه کنان به روی پای خود می زد. _تنها پسرم از دست رفت ای خدا. _ خوب میشه خواهر، امام زمان مراقبشه. حلیمه خانوم ب.غ.ل.ش کرد و سرش را بر روی شانه خود قرار داد. خطاب به لیلا امر کرد. _برو یه آب قند بیار دختر.
لیلا دستپاچه داخل خانه شد تا لیوان آب قندی برای او درست کند. صدای او را هنوز از داخل می توانست بشنود. از نگرانی و ترس دستانش مانند بید مجنون به لرزه افتاده بود. نزدیک بود که اشکانش سرازیر شود. زود لیوان آب قندی حاضر کرد و به پیش آنان رفت. مادرش لیوان را از دستش گرفت و کم کم به خاتون خانوم نوشاند. _ بخور یکم آرومت می کنه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عشق من گل کاشته❤️