
قسمت هشتم فصل سوم...
از آن داخل صدای ضربه های او را می شنید. کم کم صدای افرادی دیگر را شنید که به کمک آن مامور آمده بودند تا در را بشکنند. دستپاچه شده بود و نمی دانست چگونه از این مخمصه خود را نجات دهد. چشمش به دریچه ای در بالای سرش افتاد. بر روی توالیت ایستاد. دریچه با سه عدد شیشه به صورت افقی بسته شده بود که فقط هوا از میان آن عبور میکرد. اگر آن را باز میکرد به راحتی می توانست خود را به خیابان برساند. دستانش را به سمت دریچه دراز کرد اما تنها چند اینچ نیاز بود تا دستش به شیشه ها برسد. روی نوک پای خود ایستاد و اولین شیشه را دو دستی گرفت و سعی در خارج کردن آن از ردیف اول کرد. ابتدا مقداری سفت بود ولی با وارد کردن فشار بیشتری اولین شیشه را خارج کرد.
بدون اعتنا به سروصداهای پشت در تمام تمرکز خود را بر روی برداشتن شیشه ها کرد. پس از آنکه شیشه خارج شده را بر روی زمین قرار داد به سراغ دومین رفت. آن را مقداری راحت تر خارج کرد. همزمان با قرار دادن شیشه دوم بر روی زمین صدای کوبیده شدن در به دیوار به گوشش خورد. با ترس در توالیتی که درون آن بود را از داخل قفل کرد و به سمت سومین شیشه رفت و آن را خارج کرد. دو طرف لبه های دریچه را گرفت و سعی در بالا کشاندن خود کرد. از شانس خوبش به راحتی بالا تنه اش را خارج کرد اما؛ از سمت لگن گیر کرد. ماسک در زیر لباسش نیز به شکمش فشار می آورد و او را بیشتر اذیت می کرد. در توالیت با لگد توسط مامورها باز شد. _شما راه فراری ندارید خانوم، باید با ما بیایید و به سوالات ما پاسخ بدید.
ماموری که این را گفت جلو آمد و سعی در گرفتن پاهای او از داخل کرد. نمی دانست به کدام سمت لگد می زند فقط به کارش ادامه می داد تا آنان را دور نگه دارد؛ اما پاهایش توسط مامور گرفته شد. مامور سعی در کشیدن او به داخل کرد. او نیز از بیرون دو طرف دیوار را گرفت و مقاومت کرد. در آخر فشار زیادی وارد کرد و با تمام توان خود را به بیرون کشاند و بر روی زمین افتاد. مامور عصبی از آن داخل به او نگاه کرد و ل.ع.ن.ت.ی زیر لب فرستاد. دریچه او را به پس کوچه ای خلوت و کثیف کشانده بود. با خیال راحت نفسی راحت کشید و با قرار دادن دو دست بر روی زمین خود را بلند و به راه افتاد.
دستش را کمی بر روی شکمش قرار داد. برجستگی های ماسک را می توانست حس کند. نیشخندی از این پیروزی دردسر ساز خود زد. _بالاخره بهش رسیدم. از طریق همان کوچه و پس کوچه ها به سمت خانه به راه افتاد. در میانه راه از شر آن کلاه گیس و عینک خلاص شد و آنان را درون سطل زباله عمومی انداخت. پس از رسیدن به داخل خانه ابتدا ماسک را زیر لباس خود خارج کرد و بر روی تشک نشست و نگاهی به آن انداخت. اکنون این ماسک که عامل بدبختی های او بود قرار بود حلال مشکلاتش باشد. قبل از خارج کردن او دستکش هایی پلاستیکی از درون کشوی کوچک زیر تلویزیونی خارج کرد و پوشید. به آرامی ان را از داخل پلاستیک خارج کرد. آن را در هوا گرفت و دقیق تر به آن چشم دوخت. ل.ک.ه های خ.و.ن خشک شده و گرده های خاک آن را زینت بخشیده بودند.
به آرامی آن را پائین اورد و بر روی صورت خود قرار داد. دقیقا بوی یک شیء ت.س.خ.ی.ر شده را به خود گرفته بود؛ بوی خ.و.ن خاک خورده و ج.س.د.ی پوسیده. بوی آن م.ت.ع.ف.ن بود اما نه برای او؛ این بو برای او مانند بوی خوش انتقام بود که آمیخته شده بود از احساس قدرت. اکنون که آن را بر روی چهره خود قرار داده بود احساس می کرد که به م.ر.گ رسیده است و از آن عبور کرده و به زندگی بازگشته است تا هدف ناتمامی را به اتمام برساند. می توانست حضور م.ر.گ را در کنار خود با این ماسک احساس کند. آن را دوباره به درون پلاستیک برگرداند و تخته ای جدا شده از کف را بلند کرد. پس از قرار دادن ماسک به درون چاله زیر آن، دوباره تخته را قرار داد و گوشه ای از تشک را بر روی آن قرار داد. با خیالی راحت بر روی تشک نشست و به عقب تکیه کرد. نمی توانست کاری که توانسته بود با موفقیت آن را به انجام رسانده بود را از یاد ببرد.
هنوز آدرنالین حاصل از آن لحضه را درون خود احساس می کرد. احساس می کرد که واقعا برای این کار متولد شده است. متولد شده تا به چنین سرنوشتی دچار شود و به قدرت واقعی خود پی ببرد و آن را به کار گیرد. اکنون به آن باور پیدا کرده بود که خداوند تمام این اتفاقات را فقط برای آگاه سازی او از توانایی و قدرت واقعی اش برای او مقدر کرده است، تا پی ببرد او نیز قادر به ساخت زندگی خود به تنهایی در این دنیای بی رحم است. از این باوری که به آن رسیده بود لبخندی پیروزمندانه بر لب زد. _دیگه وقت آن رسیده که پرنسس کوچولوی بابا آماده انتقام بشه و به عنوان ملکه ای قدرتمند حق اون هارو بزاره کف دستشون، دیگه نوبت اونه اون هارو با برنامه فوق العاده ای که براشون تدارک دیده ام آشنا کنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی یود