
بخش دوم داستان (نظراتتون رو بنویسید مهمه)
به برج اونجرز رسید و بالا را نگاه کرد، برج بلندی بود، در ورودی بسته بود برای همین زنگ در را زد، یک دقیقه بعد مردی با قد متوسط و کت و شلوار در را باز کرد و نگاهی به او انداخت، اسکارلت نیز با نگاهی جدی نگاهی به او انداخت و گفت: روز بخیر، اومدم تا با اونجرز حرف بزنم، موضوع مهمه. مرد گفت: اونا الان سرشون شلوغه، نمیتونن امضا بدن. او میخواست در را ببندد که اسکارلت پایش را لای در گذاشت، سپس در را هول داد و وارد شد، مرد هم سریع با بی سیمش نیروی کمکی را خبر کرد، اسکارلت نگاهی به کارت شناسایی روی کتش انداخت که نشان میداد او رییس حراست برج اونجرز، هپی هوگان است. اسکارلت عینک آفتابی اش را از روی چشمانش برداشت و سریع با لحن جدی ای گفت: گوش کن اقای هوگان، من دنبال امضا گرفتن یا دردسر نیستم، فقط میخوام با اونجرز حرف بزنم و بهتره که از سر راهم بری کنار. سپس راه افتاد و از پله ها بالا رفت، صدای هپی را شنید که به نیرو های امنیتی میگفت دنبال او بروند، داخل برج بسیار بزرگ بود و او دورو بر را گشت، صدای ضعیف اهنگی از طبقه های بالایی شنید، انگار کسی درحال گوش دادن به اهنگ راکی با صدای بسیار بلند بود، صدا را دنبال کرد و در را باز کرد، صدای اهنگ back in black از AC/DC بود.
صدا از یک ازمایشگاه میآمد که کسی در آن مشغول کار کردن بود، فردی روی زمین نشسته که دورو برش پر از قطعات مختلف بود، اسکارلت توی ازمایشگاه رفت و او را شناخت، او تونی استارک بود، یکی از اعضای اونجرز، ولی تونی اسکارلت را ندید، اسکارلت تصمیم گرفت او را صدا بزند پس گلویش را صاف کرد و گفت: ببخشید اقای استارک؟ تونی صدایش را نشنید، اسکارلت دوباره صدایش زد، ایندفعه بلندتر: اقای استارک؟ باز هم نشنید، اسکارلت سرش را تکان داد و جلوی تونی ایستاد و جدی نگاهش کرد، تونی کمی شگفت زده شد و با اخمی کوچک نگاهش کرد و گفت: جارویس اهنگو خاموش کن. صدای بلند اهنگ خاموش شد و چند ثانیه در سکوت سپری شد، سپس تونی ایستاد و گفت: من شمارو میشناسم؟ اسکارلت جواب داد: نه. تونی لبخند کجی زد و گفت: خوبه، حوصله دردسر نداشتم. تونی از لا به لای قطعاتی که روی زمین پخش شده بودند رد شد و به سمت میزش رفت، روی میزش یک بطری مشروب بود که آن را باز کرد و کمی از ان توی لیوانش ریخت، سپس هپی و دو مامور دیگر وارد ازمایشگاه شدند و هپی گفت: این خانم به زور وارد شد.
از این حرف کنجکاوی تونی برانگیخته شد و رو به اسکارلت برگشت و گفت: تو کی هستی و اینجا چی میخوای؟ دنبال هرکاری هستی قطعا توجهمو جلب کردی. سپس کمی از نوشیدنی اش را نوشید. اسکارلت جواب داد: همونطور که گفتم دنبال دردسر نیستم و فقط میخواستم درباره یه چیز مهم صحبت کنم، یه پرونده که شما دارین روش تحقیق میکنین. تونی کمی ابرویش را بالا برد و گفت: پرونده؟ تا جایی که یادم میاد اینجا اداره پلیس نیست ولی اگه گم شدی میتونم به هپی بگم راهنماییت کنه. اسکارلت جواب داد: منظورم هر پرونده ای نبود، حدس میزنم گم شدن سلاحای باستانی هم توجهتو جلب کنه. تونی نوشیدنی اش را تموم کرد و لیوانش را روی میز گذاشت، سپس به هپی گفت: فک کنم بتونی بری. هپی پرسید: مطمئنی؟ تونی جواب داد: اگه مشکلی پیش اومد خبرت میکنم. سپس رو به اسکارلت گفت: نیزه لوسیفر؟ شمشیرای ردبلید؟ منظورت اینه؟ اسکارلت سرش را به نشانه تایید تکان داد.
تونی ادامه داد: اگه مامور پلیسی باید بگم ما خودمون همه چیزو تحت کنترل داریم و نیازی به پلیس نیست. اسکارلت گفت: مثل اینکه اشتباه فهمیدی، من مامور پلیس نیستم ولی نمیخوام روی پرونده کار کنی، میخوام که دیگه دنبالش نگردی. تونی لحظه ای مکث کرد و سپس از جیبش یک پاکت در آورد و بعد از چند ثانیه گفت: پس تو باید اسکارلت باشی. اسکارلت به پاکت و کاغذ نامه نگاه کرد و گفت: اون نامه رو از کجا اوردی؟ او فهمید که نامه از طرف ریموند است، همان پاکت کرمی با هاشورهایی سبز در کنارش این را مشخص میکرد، ریموند همیشه تلاش های زیادی داشت تا به اسکارلت کمک کند اما کاملا برعکسش را انجام میداد. تونی گفت: نه فکر نکنم قرار باشه بیخیال این قضیه شم، این کار به ما سپرده شده. اسکارلت پاکت نامه را از جیبش در می اورد و دست تونی میدهد، تونی نامه را میخواند سپس اسکارلت میگوید: وظیفه منه و من باید انجامش بدم. تونی پوزخندی زد و گفت: پس بهتره اینو بخونی.
سپس نامه خودش را دست اسکارلت داد، اسکارلت نامه را از دستش گرفت و شروع به خواندن کرد: پرونده رو خودم شخصا از دسترس پلیس خارج کردم و به شما میسپرم، همکارم اسکارلت در ادامه قراره به شما سر بزنه و چون این پرونده خیلی مهمتر از اونیه که تنهایی روش کار انجام شه پس شما هم باید کمکش کنین و همگی باهم باید کار کنین. ریموند کامو سرپرست سلاح های باستانی بهتر از این نمیشد، اسکارلت باید با کسانی کار میکرد که حتی انها را نمیشناسد، سالها از اخرین کار گروهی اش گذشته بود. اسکارلت گفت: الان انتظار داری با خوندن این چیکار کنم؟ بیام باهاتون کار کنم تا پیداش کنیم یا یه همچین چیزی؟ تونی کمی با حالت کنایه امیز گفت: اگه مشکل داری ما خودمونم تنهایی میتونیم این پرونده رو حل کنیم، نیازی به کمکت نیست. اسکارلت پوزخند زد و جواب داد: عمرا اگه اجازه بدم تنهایی روش کار کنین. تونی گفت: باشه پارانوید، فهمیدم، همه باهم کار میکنیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شادی تو صدای تونی وقتی فهمید اسکارلت دوست دختر فبلیش نیست😂😔
افرین نکته ظریفو گرفتی😔😂
عالی بود
عیجان
کاملا عادی بود اولین اونجرزی که میاری تو داستانت تونی باشه🤡
🤡👍