
صبح شده بود از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم گوشیمو چک کردم دیدم اکسم جوابه پیاممو دادا اولش استرس داشتم نمیدونستم سین بزنم یا نه جواب بدم یا نه اصلا چی بگم بهش از رو نوتیف پیامش خوندم چی نوشته بود نوشته بود:سلام خوبم ممنون خودت چطوری؟ ساله نویه توهم مبارک نخواستم همون اوله صبح جوابشو بدم برای همین نتمو خاموش کردم و گوشیمو گذاشتم کنار با خودم گفتم بهتره تا شب سین نزنم نمیخواستم جوری رفتار کنم که انگار منتظرش بودم برای همینم توجه نکردم و از اتاقم اومدم بیرون وقتی از اتاقم اومدم بیرون به مامان بابام مثله همیشه سلام کردم و بعدش دستو صورتمو شستم از اینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم بر خلافه همیشه این دفعه ی لبخندی رویه صورتم بود نخواستم لبخندمو مخفی کنم برای همینم با همون لبخند از دستشویی اومدم بیرون
مامانم وقتی منو دید با تعجب و ی لبخند بهم گفت به به دختره گلم چه عجب خندنو دیدیم ما با این حرفه مامانم لبخندم پرنگ تر شد و مامانمو بغل کردم بازم مثله همیشه نشستم سره میز برای خورده صبحانه وقتی صبحانم تموم شد مامانم بهم گفت حاضر بشم کم کم چون قرار بود بریم خونه ی خالم و داییم تا ساله جدیدو تبریک بگیم و همه دوره هم باشیم منم از شنیده این حرف خوشحال شدم و رفتم اتاقم تا یکی از قشنگترین لباسامو انتخاب کنم و بپوشم وقتی کمودمو باز کردم دیدم کلی لباس دارم ولی نمیدونستم کدومشو باید بپوشم برای همین شروع کردم به تک تک بررسی کردن لباسام هر کدوم از لباسامو که برمیداشتم میرفتم جلویه اینه قدیه اتاقم و امتحان میکردم تا آخر یک لباسه قشنگ پیدا کردم و اونو برداشتم لباسمو گذاشتم رویه تختم و قبله اینکه بخوام اونو تنم کنم رفتم ی دوش گرفتم تا تمیز بشم وقتی از حموم برگشتم با حوله یی که دوره خودم پیچیده بودم خودمو خشتک کردم و موهامو سشوار کشیدم تا زودتر خشک بشن وقتی همه چیز اوکی شد لباسامو پوشیدم و مثله همیشه یک رژ لب و برق لب و ریمل برای ارایشم استفاده کردم و یک پنسه کوچولویم رویه موهام زدم برای کیوت تر شدنه فیسم
از اتاقم اومدم بیرون و به مامانم بابام گفتم که من آماده شدم منتظر موندم تا اونام حاضر بشن برای همین رویه مبل نشستم و گوشیمو برداشتم به جولیت پیام دادم ساله نورو بهش تبریک گفتم کلی قلبو بوس براش فرستادم به دن و تیلورم تبریک گفتم خواستم به نیکولاسم پیام بدم که یهو دیدم اکانتشو دیلت زده بود یهویی ناراحت شدم نمیدونستم برمیگرده یانه اما خب باخودم گفتم شاید برگرده تو فکر بودم که یهو مامانم صدام زد با صدایه مامانم به خودم اومدم و دیدم که حاضر شدن مامانم بهم گفت برم سواره ماشین بشم با بابام تا اونم بیاد منم ار رو مبل بلند شدم و با بابام رفتیم سمته پارکینگ مامانم وقتی اومد سوار ماشین شد بابام با ریموت دره پاکینگو باز کرد من مثله همیشه کناره پنجره نشسته بودم و هندفریمو گذاشته بودم تو گوشم اهنگایه خودمو گوش میدادم حقیقتا هیچ وقت دوست نداشتم اهنگایه بابامو گوش بدم چون همش قدیمی بود و من با اهنگایه قدیمی زیاد حال نمیکردم
خب دوستان داستانو دوباره دارم ادامه میدم ولی خب از اونجایی که پرید اکانت قبلیم متاسفانه برای همین دوباره از اول منتشر میکنم تا برسیم به قسمت های اصلی همونطور که قبلا گفتم یک داستان واقعیه ولی نگفتم داستان کیه پس تا آخرش همراهم باشین:) ممنون از حمایت هاتون❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی