
باشنیدن صدای پیامک، از رو صندلی بلند شدم و گوشی رو برداشتم(جیمینم) خدایا! واقعا بیخیال نمیشه! خواستم گوشی رو برگردونم سرجاش که دوباره صدای پیامک اومد( امشب چیکاره ای) و بعدش پیامک دیگه( هی میدونم داری پیاممو میخونی اصلا قشنگ نیست جواب کسی رو ندی) یا خدا! تو خونه دوربینی چیزی گذاشته!؟ ( دستم بند بود و در ضمن امشب کار دارم) و پیام رو براش ارسال کردم! به هر حال حتی اگه میخواست منو ببینه باید یه ذره تلاش میکرد! ( باشه پس ساعت ۸ میام دنبالت) واقعا که... خوبه گفتم کار دارم ( گفتم که کار دارم) ( اگر میخوای بگم که تروخدا بیا ، میدونی که از این کارا بلد نیستم یه دفعه بلند میشم میام خونتون با فرغون میبرمت رستوران) یعنی خاک عالم بر سرت که انقدر خری! ( خب با فرغون بیا، منم درو باز نمیکنم) و یه ثانیه نکشید دوباره صدای گوشی بلند شد( جه هوآ شی اون موقع از پنجره اتاقت میام خونتون. الان هم کار دارم باید برم تا هشت شب فعلا!) اره اره برو به کارت برس !
عطر سرد و شیرینم رو زدم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم! دامن مشکی با پیراهن سفید و پالتو بلند و چکمه مشکی رنگ! خب فکر کنم تیپ بدی نباشه! ساعت هشت بود احتمالا الان میرسه ! و بله صدای بوق ماشین و زنگ گوشی من خبری جز این رو نمی داد. از خونه خارج شدم . بابا شرکت بود و مامان خونه خاله! چرا هروقت بهشون نیاز دارم نیستن! لعنتی ماشینش رو عوض کرده بود و الان با پُرشه سفید رنگی روبه رو خونه بود! اروم در رو باز کردم و سوار ماشین شدم. _سلا عرض کردم خانم! +سلام. _ نمیخوای افتخار بدید نگاهی به بنده بندازید. رومو سمتش برگردوندم. خب لعنتی وقتی نگاهت میکنم قلبم تند میزنه چرا باید نگاهت کنم! _خوشگل شدی + چی؟ _ عادت ندارم حرفی که زدم رو دوباره تکرار کنم ولی چون تویی بازم میگم....خوشگل شدی! و حالا ضربان قلبم به پله های بالاتری ارتقا پیدا کرد. و همون جور که منو در بُهت قرار داده بود، ماشین رو روشن کرد و به سمت رستوران راه افتاد.با روشن شدن ماشین، به خودم اومدم و سرمو برگردوندم. یاد سه سال پیش افتادم. قبل از اینکه بره. اون موقع هم اومد دنبالم تا بریم رستوران و بعدش جونگ کوک رو دیدیم. یادش بخیر! کاشکی بدونه که چقدر دلم براش تنگ شده بود.
ماشین وایساد درست روبه رو یه رستوران شیک. از ماشین پیاده شدیم و بعد از وارد شدن به رستوران و انتخاب صندلی و سفارش سکوت بدی برقرار شد. هیچ حرفی تا آوردن سفارش ها زده نشد. جیمین به نظر مضطرب میومد. کمی از نوشابه رو نوشیدم که با حرفی که جیمین زد پرید تو گلوم._ نامزد داری؟ اخه ...دوست عزیز.. من اگه نامزد داشتم الان روبه رو تو چه غلطی میکردم؟ + نه. _ خوبه! + اینکه نامزد ندارم؟ _ آره. بچه پروو. غذامون تموم شد و و بعد از نشستن تو ماشین، ماشین روشن شد و راه افتاد. + دارم میبرمت یه جایی فکر نکنی میخوام بلا ملا سرت بیارم. نگاهی به دور و برم انداختم راست میگه تو راه خونه نبودیم. ماشین وایساد رو به روی پارک. شاید همون پارکی که بعد از مرگ میا اومدیم و بستنی خوردیم. از ماشین پیاده شدم و به سمت نیمکتی هدایتم کرد. راستش یه ذره ترس برم داشت اینجا پرنده پر نمیزد وهیچکس تو پارک نبود. _ چند دقیقه صبر کن الان برمیگردیم. یا خود خدا! کجا رفت. اگه بیان بدزدنم چی؟ بابا جه هوآ بیخیال مگه دختر رئیس جمهوری که بدزدنت!
جیمین با دوتا لیوان قهوه برگشت و کنارم نشست _ خب چه خبر؟ کمی از قهوه ام نوشیدم. + هیچ خبر خاصی نیست. _ کی گالریتو زدی؟ + حدود دوسال پیش.... تصمیم گرفتم نقاشی هامو تو گالری بزارم و بابا هم کمی کمکم کرد . _ اون نقاشی تو گالری... دختر پسری که رو نیمکت پارک بهم نگاه میکردن و انگاری حرف میزدن..... خیلی برام اشنا بود. + باید هم آشنا باشه چون ایده اش مربوط به خودمون میشه. نفهمیدم چجوری از دهنم پرید بیرون ولی من شاهد خنده جیمین بودم که انگار خودم با پاهای خودم پریدم تو چاه! کمی خنده اش کم شد. + قرار نبود انقدر سفرت طول بکشه! _ ببخشید... نیاز به زمان داشتم. + برای چی برگشتی؟ _ میخوای بگی نمیدونی؟ + شاید بدونم ولی دلم میخوام از زبون خودت بشنوم. _ بخاطر احساساتم. + این احساس چیه که بخاطرش رفتی و حالا هم برگشتی؟. + احساساتی که خیلی یهویی شکل گرفت ولی خب بعد از سه سال اصلا دلم نمی خواد بیشتر طول بکشه چون مثل یه بار سنگینی رو دوشمه. + خب احساستو از بین ببر که این بار سنگین از رو دوشت برداشته بشه. _ نه! نمیتونم از بین ببرمش ولی شاید اگر به شخصی که احساسم مربوط بهشه بگم کمی حالم بهتر بشه. + باشه همین الان برو بهش بگو
قهوه ام رو صندلی گذاشتم و بلند شدم و با خدده ظاهری گفتم: منم خودم برمیگردم. صدای خنده جیمین بلند شد. _ دیوونه! برگشتم سمتش + با منی! _ اره با خود دیوونتم و یه قدم به سمتم برداشت. تقریبا فاصله امون رو به حد ممکن رسید. + به..به...من گفتی...دیوونه؟ لعنتی چرا لکنت گرفتم! _ میدونستی این لکنت رو بخاطر اینکه انقدر نزدیکتم رو خیلی دوست دارم . و بعد یه دستش دور کمرم حلقه شد و یه دستش قاب سرم شد و به سمت خودش کشید و ل.اش...نشست. رو ل.ام. لعنتی! چه غلطی میکنه! چرا پسش نمیزنی جه هوآ! چرا نمیزنی زیر گوشش! وجدانم بود ولی قلبم آرومش کرد. این همونیه که سه سال منتظرشی! پس چرا مقاومت میکنی؟ و وقتی بوسه ای رو شروع کرد ، چشمام بسته شد و دستام بالا اومد و دور گردنش حلقه شد و خیلی راحت خجالتم رو پس زد. و اگر ایندفعه هم بگی این کاری برای گرفتن جواب سوالاتم هست من میدونم و تو! عقب رفت درحالی هنوز دستش دور کمرم تو چشماش نگاه کردم
لعنتی! انکار نکن! + چی رو؟ _ که عاشقتم! + پس تو هم انکار نکن! _چی رو؟ + که دلم دیوونه وار برات تنگ شده بود! و پریدم بغلش. خنده ای کرد و متقابلا بغلم کرد. یعنی تموم شد؟ از بغلش اومدم بیرون. و دستامو گرفت و آروم قدم زنان راه افتاد. + دیگه تموم شد؟ _ تموم شد؟ تازه شروع شده! فکر کردی بیخیالت میشم؟+ به بابا چی بگم. _ بابات میدونه ! + چی؟ با خنده جواب داد. _ بهش گفتم که دوست دارم. + اوه خدایا از دست تو جیمین! یه دفعه ای وایساد و به سمتم برگشت _ یه بار دیگه بگو جیمین! + یا! _ خیلی قشنگ بود خواهش میکنم. از کارش خنده ام گرفت+ نه نمیشه! _ خیلی بدی و سرشو اون وری کرد. + از کی دوستم داری؟ _ از سه سال پیش! + یا...._ خب حقیقته. + اوکی. و در ادامه حرفم هر دو خندیدیم! تو زندگی برای انسان ها اتفاق های زیادی میوفته! مثل عاشق شدن! متنفر شدن! ناراحت شدن! و.... و باید سعی کنیم کمی باهم مهربون باشیم و بهم کمک کنیم تا اتفاقات تلخ رو فراموش کنیم! به نظرم همه این اتفاقات تلخ با محبت و عشق قابل تحمله! شاید اصلا زندگی بدون محبت و عشق امکان پذیر نبود! نه تنها عشق بین دختر و پسر! بلکه عشق بین دوتا دوست! عشق بین خانواده و... و باید متشکر بود از کسانی که با عشق ورزیدن به ما باعث شدن به اینجا برسیم. تقدیم به نگاه شما عزیزان «سولینا» ۱۴۰۲/۵/۱۳
خب خب... رسیدیم به آخرین پارت از این داستان... ممنون از اینکه تا آخرین پارت، داستانم رو حمایت کردین و با نظراتتون بهم انرژی دادید! لطفا نظرتون رو راجع به داستان بگید اینکه چه نقشی رو بیشتر دوست داشتید؟ با چه لحظاتی خندید؟ و وقتی داستان رو میخوندید میتونستید تصورش کنید... یعنی منظورم اینه که تو نوشتن جزئیات خوب بودم؟ و در آخر باز هم ممنونم از حمایتاتون..فعلا👋👋🌹✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگمم داستان جدید کی میزاری؟
الان با مدرسه سرم خیلی شلوغه شاید تابستون سال دیگه
شتتت🥲
خودم دلم میخواست داستان جدید بنویسم ولی خب میدونم اصلا وقت نمیکنم
اشکال نداره قشنگم موفق باشی..:)
:)✨
تولدت مبارک 🦋💙🫂
مرسییی✨
انقدی گشنگ بود ک اصن نمیدونم چی بگم:))
تصور؟ لانتییی من کامل حس میکردم داستانت ی فیلمع و دارم میبینمش یا شاید حتی تو تک تک اون لحظات نن اون گوشع کنارا قایم شدم و دارم رفتارا و حرفای این دوتا رو میبینم و میشنوم:)!
امیدوارم این اخرین کارت نباشه و با کامبکی گَویی دل هممونو شاد کنی:))🤍
ممنونم✨✨🌹
تشکر از تو ک استعداد گشنگتو با ما درمیون گذاشتی:)
🤍✨
واقعا عالی بود عزیزم
احساس خیلی خوبی بهم میده این داستان و بنظرم واقعا نویسنده خوبی میشی.
منتظر شاهکاره ای بعدیت هستیم😊🥺😉
ممنونم✨🌹
بیصبرانه منتظر داستان جدیدم.. و بهت قول میدم همه پارت هاشو حمایت کنم..
میدونم که دوباره میدرخشی
ممنونم از حمایتت✨
انقدر قشنگ بود ک الان مات مبهوت موندم و نمیدونم چی باید بنویسم.. زیبا بودن داستان غیر قابل توصیف بود، طوری نوشتی که راحت میشد همه چیز رو تصور کرد، داستان واقعا واقعا قشنگ، غیر قابل پیش بینی و هیجان انگیزی داشت، من از ته دلم دوستش داشتم، قلم ـت واقعا خیلی خوبه.. ما هممون منتظر یه داستان جدیدیم.. همه این حرف هارو از ته دلم بهت زدم..و بعد از "انکار" و "فاصله بین عشق و نفرت" دیگه میدونم.. یعنی هممون میدونیم که اگر نویسندگی رو ادامه بدی واقعا میدرخشی..
وای....خیلی خیلییی ممنونم از نظر قشنگت😍✨
حقیقته..!
خیلی داستانت خوب بود .طرز نوشتنت هم خیلی عالی بود.
بازم داستان بنویس.😀
ممنونم
باید بگم داستان محشری بود
واقا عالی بود ازت ممنونم ❤❤
ممنونم
وایییییییییییییییییییییییییییی خیلی قشنگ نوشتی جوری ک حرفی برا گفتن نمیمونه فقط باید کارتو تحسین کرددددددددددددد
مرسییییییی
ما باید بخاطر این داستان گشنگت تشکر کنیم دختررررررررر:]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]]
✨😍
عالی بود🤍🎀
ممنونم