
این پارت 5 هست و خیلی خوشحالم که دنبالم میکنید. راستی کپی ممنوع

«پارت قبل اونجا تموم شد که دیانا و نانا و کارل توی برمودا با یه چیزی مواجه شدن.» از زبان نانا :اونجا پر از انسان هایی مثل ما بود که چند تا قدرت بیشتر داشتن و یهو 3 تا زن عجیب و غریب جلو ی ما ظاهر شدن و گفتن که اسمشون خانم کی، خانم چیه و خانم کدوم هست و ما در واقع

و ما درواقع به کامازوک بُعد کردیم. از زبان کارل و نانا و دیانا:کامازوک؟ از زبان خانم کدوم :بله! کامازوک. کامازوک یک تاریکی مطلق هست و اون تاریکی تاریکی احساسی هست. و همه ی این تاریکی از قلب یک دختر بیرون میاد. از زبان خانم چیه:ما از نور درست شدیم و نمیتونیم توی کامازوک بمونیم اما هدایایی برای شما میگذاریم. هدیه ی من کاستی های شما به شماس. از زبان دیانا:کاتس هامون که بدی ها و کمبود هامون هستن! از زبان خانم چیه :پس اونا رو درست کنین تا به روشنایی برسید. از زبان خانم کدوم:راستی بگم که ماالان میلیون هاسال نوری از زمین فاصله داریم و فقط میتونیم با بُعد کردن از کامازوک به زمین بریم. و ما قدرت حمل شمارو نداریم و نمیتونیم شمارو باخودم ن به زمین ببریم. و اما هدیه ی من این عینک هست «عکس صفحه» که چیز های تا شده رو به خوبی نشون میده. نرفته! فقط تا شده.
از زبان خانم کی:هدیه ی من راهنماییه منه. اینجا با صورت هایی روبه رو میشین که فکر میکنید اونا رو میشناسید اما اونارو نمیشناسید. ما دیگه باید بریم خدانگهدار. به امید دیداری دوباره. کامازوک رو شکست بدین و به زمین برگردین. از زبان دیانا :خانم ها محو شدن و ما به راهمون ادامه دادیم ما توی یک زمین سرسبز بودیم که یهو
همه ی اطرافمون تغییر کرد و تبدیل به یک جنگل پر درخت توفانی شد و ما از هم جدا شدیم توسط درخت ها. بعد از نیم ساعت همدیگه رو پیدا کردیم و دیدیم یه گرد باد داره میاد سمتمون ما فرار کردیم و اون گردباد هرچی که بهش برخورد میکرد رو می شید توی خودش و بعد پرت میکردبالای یک سخره. که یهو

یه صدایی گفت که باید بریم بالا ی اون سخره و من یک کنده ی خشک دیدم که توش خالی بود و اون گردباد داشت میومد سمت اون و من گفتم که باید بریم توی اون کنده تا بریم بالای اون سخره و چونکه ما به هم اعتماد داشتیم رفتیم توش و بلاخره رسیدیم بالای اون سخره و یکم رفتیم جلوتر که یه ساحل بود و ما خیلی گرسنه بودیم و یک آقایی اومد و گفت که باهاش بریم و از غذاهای اون بخوریم و کارل که خیلی گرسنه بود فوری رفت اما من بهش شک کردم ولی رفتم اون 3 تا ساندویچ آورد و داد به ما اما من از اونا نخوردم که نانا گفت این ساندویچ ها مزه ی خاک میدن و از ساندیچ کارل هم امتحان کرد و اونم مزه ی خاک میداد اما برای کارل نه که اون آقاهه گفت به نانا که تو خیلی شبیه منی و خاصی و یه چیزی در گوش نانا گفت که دیدم نانا بلند شدو همراه اون رفت و منو کارل هم دنبال اونا میرفتیم اما بهشون نرسیدیم و یهو خودمون رو توی یک جای بی رنگ دیدیم و نانا و اون آقاهه اونجا بودن و اون آقاهه چند تا نخ بلند روش بود مثل عروسک خیمه شب بازی. و یهو اون افتاد و نانا میتونست مارو کنترل کنه و ما رو روبه خودش کشید و من گفتم که نانا؟ که نانا گفت من نانا نیستم من المیرا هستم و نانا مرده. من میخواستم از اونجا فرار کنم. اما هیچ راه فراری نبود که حرف خانم کدوم رو به خاطر آوردم. (نرفته فقط تا شده) و از عینکی که بهم داده بود استفده کردم و یه چیز هایی شبیه به پله دیدم و اونا نامرعی بودن و من از اونا بالا رفتم و به یه چیز دایره ای شکل رسیدم و وارد اون شدم و توی یک جای عجیب بودم که صدای نانا یا همون المیرا میومد و میگفت ل. ع. ن. ت. ی. تو چجوری تونستی 😡😡😔😔 «از زبان راوی عکس داستان عکس جاییه که دیانا رفته و پله ها عکس این صفحه است.»
فعلا بای و نظر و لایو دنبال کردن یادتون نره بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی💛
عالیییی ولی تورو خدا بزار نانت زنده بشه