ناظر عزیز لطفا منتشر کن و لطفا لایک و کامنت فراموش نشه 💞
چشم های درشت سیاهی داشت و میخواست شادی های کم منو هم با خودش ببره ، اون یه دیوانه ساز بود.... تا جایی که توان داشتم بازم فرار کردم انقدری دور شده بودم که بتونم چند دقیقه استراحت کنم ولی تو این جنگل بزرگ باید یه جوری از خودم دفاع میکردم ، هر چقدر دنبال چوب دستیم گشتم نتونستم پیداش کنم شاید تو اتاقم جا گذاشته بودمش... حالا بیشتر احساس ترس و خطر میکردم .... یه گوشه نشستم و به رفتن ماه چشم دوختم.... ماه داشت با آسمون خداحافظی میکرد و شاید سرنوشت منم این بود.... این جنگل انتهای زندگی منه؟منم باید مثل ماه با زندگی خداحافظی کنم؟ احساس میکردم هیچ شانسی برای زنده موندن ندارم و شاید این فقط یه احساس نبود... این یه واقعیت بود.... قطره اشکی از چشمم پایین اومد و روی گونم نقش بست... حسابی تشنه و گرسنه بودم و قار و قور شکمم هم از یه طرف اعصابمو بهم ریخته بود
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)