
ناظر عزیز لطفا منتشر کن و لطفا لایک و کامنت فراموش نشه 💞
چشم های درشت سیاهی داشت و میخواست شادی های کم منو هم با خودش ببره ، اون یه دیوانه ساز بود.... تا جایی که توان داشتم بازم فرار کردم انقدری دور شده بودم که بتونم چند دقیقه استراحت کنم ولی تو این جنگل بزرگ باید یه جوری از خودم دفاع میکردم ، هر چقدر دنبال چوب دستیم گشتم نتونستم پیداش کنم شاید تو اتاقم جا گذاشته بودمش... حالا بیشتر احساس ترس و خطر میکردم .... یه گوشه نشستم و به رفتن ماه چشم دوختم.... ماه داشت با آسمون خداحافظی میکرد و شاید سرنوشت منم این بود.... این جنگل انتهای زندگی منه؟منم باید مثل ماه با زندگی خداحافظی کنم؟ احساس میکردم هیچ شانسی برای زنده موندن ندارم و شاید این فقط یه احساس نبود... این یه واقعیت بود.... قطره اشکی از چشمم پایین اومد و روی گونم نقش بست... حسابی تشنه و گرسنه بودم و قار و قور شکمم هم از یه طرف اعصابمو بهم ریخته بود
ولی من هیچ چیزی برای خوردن و نوشیدن نداشتم... با اینکه صبح شده بود ولی هوا سرد بود و احتمال میرفت که بارو بباره ، دنبال یه پناهگاه برای خودم گشتم ولی همه جا فقط درخت بود... همینطور که داشتم دنبال یه جایی میگشتم توی باتلاق فرو رفتم، اصلا حواسم به جلو نبود و بخاطر این اتفاق کلی خودمو سرزنش کردم.... سعی کردم بیرون بیام ولی انگار سعی من بیشتر به شکست و مرگ نزدیک تر میشد تا نجات ....... بارون هم شروع به باریدن کرده بود و باتلاق بیشتر گلی میشد ، نصف بدنم تو گل رفته بود، فهمیدم که دیگه راه نجاتی ندارم پس با گریه خاطراتمو
از جایی که یادم بود مرور کردم..... من نمیدونستم پدر و مادرم کی بودن و هر موقع از پدر و مادر دراکو این سوال رو می پرسیدم یه جورایی منو می پیچوندن ، یه بار که نارسیسا خانم و آقای مالفوی با هم حرف میزدن یه چیزایی در مورد این شنیده بودم که من دورگه یا ماگل نیستم و یه اصیلزاده هستم و این تنها چیزی بود که در مورد خودم میدونستم.... گاهی اوقات احساس میکردم پدر من ولدمورت بوده و ... هر موقع این فکر به ذهنم میرسید حسابی داغون میشدم ولی شایدم اینطور باشه.... فکر و خیالامو از سرم کنار زدم و به خودم خیره شدم فقط سرم بود که بالای باتلاق مونده بود و بارون همچنان داشت می بارید... عجب وضعیتی داشتم ... وقتی داشت سرمم کامل زیر باتلاق میرفت سعی کردم دستمو بالا بیارم و یه جورایی دست و پا بزنم... چشمامو بستم و فرو رفتن کاملم داخل باتلاق رو توی ذهنم ترسیم کردم... ------------------------------------- یه نفر که کاملا توی باتلاق بود رو دیدم فقط نصف دستش بالا بود و فکر کردم که ممکنه امبر باشه با تمام توانم به سمتش دویدم و با طناب از دستش کشیدم و آوردمش بیرون .... تا جایی که یادمه پدرم یه کلبه این طرفا ساخته بود پس سعی کروم که اونجا ببرمش... صدای نفس نفس زدن های کوتاهش با صدای پاهای من روی برگ ها و خش خش اونها ترکیب شده بود
به کلبه چوبی رسیدم و اونو روی تخت گذاشتم ... دست و صورتش رو با آب تمیز کردم و یه هودی خاکستری و شلوار مشکی بهش دادم تا وقتی به هوش اومد بپوشه.... ----------------------------------- چشمامو باز کردم و خودمو توی یه کلبه کوچیک جنگلی دیدم،و...ولی قرار بود من بمیرم.... یعنی داشتم میمردم پس....پس چجوری از اون ماجرا زنده بیرون اومدم.... سریع چشمم به هودی و شلواری افتاد که کنارم بود،لباسامو عوض کردم و از کلبه بیرون رفتم... یه نفر با موهای طلایی کنار آتیش نشسته بود وقتی صدای پاهامو شنید به طرفم برگشت
لطفت حمایت کنید و ناظر عزیز لطفا منتشر کن خیلی ممنونم💗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)