
لطفا منتشر شه خیلی ممنونم ، لایک و کامنت فراموش نشه مرسییی🥺💖
تصمیمم رو گرفتم..... من .... خب درسته از امبر زیاد خوشم نمیاد و اون همین چند لحظه پیش باهام بد حرف زد ولی اون دوست منه،حداقل هم گروهی یا هم خونه ای من که هست.... باید نجاتش بدم.... من بچگی هام خیلی تنها بودم ولی یادمه از ۵ سالگی به بعد وقتی امبر اومد خونه ما ..... وقتی مامان باب خواستن از پرورشگاه یه دختر هم سن و سال من بیارن که باهام بازی کنه، امبر اون موقع با اینکه کوچیک بود ولی خیلی خوب منو درک میکرد....نباید زمان رو از دست بدم ، الان فرصت اینه که برم و کمکش کنم..... آتیش رو خاموش کردم و تا جایی که میتونستم به سمت تنها صدایی که از امبر شنیده بودم رفتم، دلم براش میسوخت آخه اون پدر و مادرشو ندیده بود و یه بچه یتیم بود،نمیدونم چجوری تو هاگوارتز قبول شده بود ولی در هر حال اون جر خانواده ما امیدی نداشت .... به امبر و گذشته اش که فکر کردم دیرم چقدر خاطرات تلخی داشته
بیچاره حتی شاید اون خاطراتش رو خودش هم فراموش کرده ولی من خودم هر بار که به زندگی امبر فکر میکنم گریه ام میگیره،به صورتم خیره شدم قطره های اشک بی پایان روی صورتم بودن و همینطوری میچکیدن.....وایستادم تا نفسی تازه کنم و دوباره بدوم دنبال اون صدا ولی هنوز زمان زیادی نگذشته بود که یه صدای دیگه شنیدم.... برگشتم و پشتمو نگاه کردم.... امبر روی یه صندلی با دست و پا و دهن بسته نشسته بود و گریه میکرد ، جلوتر رفتم و دهنش رو باز کردم تا بتونه صبحت کنه...... تا خواستم دستش رو هم باز کنم بهم گفت.... وایستا ، اینجا نمونی بهتره..... ببین دراکو من فهمیدم کی هستم .... اصلا من پرسکات نیستم..... پروفسور اسنپ هم اشتباه میکرد من بچه پرورشگاهی هم نیستم...... من آلیس پاتر هستم.....خواهر هری..... و یدفعه از جلو چشمام محو شد، تقریبا همه جای جنگل رو گشتم ولی خبری ازش نبود ...... نا امید و غمگین به طرف هاگوارتز حرکت کردم.... آفتاب هم کمکم درخشانی خودش رو از دست داده بود و داشت غروب میکرد وقتی رسیدم هاگوارتز
بیچاره حتی شاید اون خاطراتش رو خودش هم فراموش کرده ولی من خودم هر بار که به زندگی امبر فکر میکنم گریه ام میگیره،به صورتم خیره شدم قطره های اشک بی پایان روی صورتم بودن و همینطوری میچکیدن.....وایستادم تا نفسی تازه کنم و دوباره بدوم دنبال اون صدا ولی هنوز زمان زیادی نگذشته بود که یه صدای دیگه شنیدم.... برگشتم و پشتمو نگاه کردم.... امبر روی یه صندلی با دست و پا و دهن بسته نشسته بود و گریه میکرد ، جلوتر رفتم و دهنش رو باز کردم تا بتونه صبحت کنه...... تا خواستم دستش رو هم باز کنم بهم گفت.... وایستا ، اینجا نمونی بهتره..... ببین دراکو من فهمیدم کی هستم .... اصلا من پرسکات نیستم..... پروفسور اسنپ هم اشتباه میکرد من بچه پرورشگاهی هم نیستم...... من آلیس پاتر هستم.....خواهر هری..... و یدفعه از جلو چشمام محو شد، تقریبا همه جای جنگل رو گشتم ولی خبری ازش نبود ...... نا امید و غمگین به طرف هاگوارتز حرکت کردم.... آفتاب هم کمکم درخشانی خودش رو از دست داده بود و داشت غروب میکرد وقتی رسیدم هاگوارتز
سریع رفتم پیش هری تا حقیقت رو ازش بپرسم ...... وقتی پرسیدم فهمیدم که واقعا آلیس خواهرشه ،با هری رفتیم سمت جنگل،نمیدونم چرا انقدر نگران امبر بودم.... همه جا رو دنبالش گشتیم ولی نبود، یعنی نیست..... دراکو: آخه کجاس پس؟ یعنی آب شده رفته تو زمین؟ هری: با گریه های بی وقفه گفتم: من.....به روح پدر و مادرم قسم خوردم.... تا وقتی زنده ام...هق هق .... مراقب خواهرم باشم ولی به خاطر جونش.... مجبور شدم ازش دور شم.... ولی همیشه مراقبش بودم از دور...... حالا .... دیگه نه امبر پرسکاتی هست و نه آلیس پاتری.... و از شدت عصبانیت و ناراحتی دستم رو کوبیدم به یه درخت.....
بچه هه لطفا نظرتون رو بگید که دوست دارید آخرش خوب تموم شه یا نه؟ و اینکه بگید دوست دارید چه شخصیت هایی اضافه کنم؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مایل به فرند؟😊
نمیدونم غمگینم خوبه خیلی قشنگهه
ممنونم❤