ببخشید چند روز نبودم و این قسمت رو گذاشته بودم ولی رد شد، ناظر گرامی لطفا لطفا منتشر کن و خواهشا حمایت بشه خیلی ممنون❤
چند قدمی بهش نزدیک شدم و تو چشمای خاکستریش زل زدم.... بعدش بهم با دست اشاره کرد و فهمیدم که باید روی صندلی چوبی کنارش بشینم ، رفتم و نشستم دقایقی بدون حرف سپری شد ولی سعی کردم که حداقل ازش یه تشکر خشک و خالی رو بکنم.....امبر: امم ..... دراکو...من...خب....من ممنونم که نجاتم دادی ....اصلا اون موقع انتظار نجات رو نداشتم و فکر میکردم قراره بمیرم.... بعدش یه لبخند کوچیکی زدم و به زمین خیره شدم.......
______________________________________
هه کی باورش میشه من بخوام دوست پاتح رو نجات بدم؟ ولی خب چاره ای نداشتم نباید دست روی دست میزاشتم و به مردن تو خیره میشدم... این حرف ها رو تو ذهنم زدم و بعدش یه لبخندی رو صورتم نقش بست
امبر: فقط یه لبخند زد و بعدش بهم گفت، دراکو: راستی چجوری توی اون باتلاق افتادی؟ امبر: داستانش طولانیه بعدا میگم بهت فقط الان میشه برگردیم هاگوارتز؟
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالی بود به تست منم سر بزن :)
مرسی ، چشم حتما گلم💖