
لطفا منتشر شه و حمایت شه خیلی ممنونم ❤🌻
الکس: خاله ات هر چی گفته در مورد منه، به تو هیچ ربطی نداره، من خودم یه مرگخوارم و همه چیو میدونم، الان وقت اثبات وفاداری خودم به لرد سیاهه، باید بچه های جیمز و لیلی رو بکشم، اینم بگم که هر مانعی سر راهم باشه اونم قربانی میشه پس مراقب باش...... دراکو: چییی؟ می...میخوای انبر و هری رو ...... الکس واقعا؟! الکس: خفه شو مالفوی ... خودم میدونم دارم چیکار میکنم، راستی... تو که بابات یه مرگخواره! چرا کمکم نمیکنی تو این راه؟ البته میدونم یه جورایی از امبر خوشت اومده ، ولی برادرش رو هم میخوای زنده بزاری؟ دراکو: حق با توعه!منم هستم ولی میخوام امبر رو خودم بکشم.... اینجوری بیشتر خودمو به پدرم ثابت میکنم ولی یه شرطی داره، فعلا بیخیال هری شو! اون خودش به اندازه کافی بدبختی داره! بزار فعلا اول از شر خواهرش راحت شیم..... الکس: نه، جوری که من میگم..... خواهرش یه طمعه خواهد بود برای اولین قربانی ما یعنی همون هری پاتر....... دراکو: پاتح بیشتر بهش میاد، لبخند کوچیکی زدم و نظاره گر دریاچه شدم....
الکس: هه آره راس میگی مالفوی..... راستی.... اگه امبر بفهمه که تو باهاش اینکارو خواهی کرد.....اون موقع قیافش خیلی دیدنی میشه..... اصلا نمیتونه باور کنه که تو هم تو این نقشه ها دست داشتی..... مالفوی..... میخوای ببرمت پیش اون دختره؟ دراکو: اممم امبرو میگی؟ آره! میخوام بهش بگم قراره باهاش چیکار کنم! بزار از سرنوشتی که قراره برای خودش و برادرش یا شاید بهتره بگم کل خاندانش رقم زدیم باخبر بشه.... لبخند بزرگی روی لبم نقش بست ولی ته دلم نگران بودم....... نگران حال امبر..... اینکه چطور میخواد نقشه منو بفهمه؟ فکر میکنه من بهش خیانت کردم ولی اینطور نیست..... من میخوام.... از دست الکس فراریش بدم..... اون باید زنده بمونه.......
رفتم دیدن امبر : امبر: خیلی خسته بودم ، دوست دراکو الکس ، که دیگه احتمال میرفت حتی میخواد به خود دراکو هم آسیب بزنه منو زندانی کرده بود............ ساعت ها با دست و پای بسته روی یه صندلی قدیمی نشسته بودم و فقط گریه میکردم...... روز اول سال پنجم ..... نمیخواستم بیام..... دلم برا اینجا تنگ نشده بود ولی حالا با وجود برادرم هری، و دراکو دلگرم بودم...... صدای قدم های محکم توجهمو جلب کرد..... سرمو بالا نگرفتم چون میدونستم الکس هستش که اومده باز با چرت و پرت هاش منو اذیت کنه ولی اون صدای پا نزدیک و نزدیک تر شد....... رو به روم زانو زد و بهم گفت:
امبر باید اینکارو میکردم...... شاید الان نفهمی یا برات دردناک باشه ولی بعدا متوجه هدفم خواهی شد...... دراکو: نتونستم حرفام رو به واضحی بیان کنم چون احساس میکردم الکس فال گوش وایستاده..... حرفامو گفتم و بیرون رفتم..... صبح روز بعد دامبلدور با هری اومده بودن برای بازدید از جنگل و پیدا کردن امبر
لطفا لطفا حمایت بشه به پارت های پایانی کم مونده💙🌝
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی پارت بعد رو میزاری؟
میشه این غیر ممکن رو ممکن کنی فرزندم.؟:)💛✨️🤌
تا ۳ روز ۵۰۰ تایی شم؟🌻
بک میدم🌩🎗
فالوم نکردی ک