
ناظر عزیزم امیدوارم از نظارت روی این داستان لذت کافی رو ببری و ردش هم نکنی ♡
با باد سردی که لبه ماه به سمت صورتش پرتاب کرد لحظه ای حس کرد پشیمان شد. انکار چیزی در دلش نجوا میکرد اگر همین حالا هم به خانه برگردی مشکلی پیش نخواهد امد..اما باز هم صدای مخالفی نیز درون او بود که دلش نمیخواست هیچ جوره کم بیاورد. گاهی در زندگی دچار تناقض میشویم و هر صدایی در وجودمان نظری متفاوت دارد..اینبار دسامرا به صدایی که پریدنش را تایید میکرد گوش کرد.
اما وقتی پرید چیزی نامرئی انگار مانع پریدنش شد و او نتوانست از پرتکاه پایین بپرد. بار دیگر دستش را جلو برد و فشار داد؛ رد شدن از این پرده نامرئ غیر ممکن است ولی چرا... نگاهش بی اراده به سمت حلقه ی ازدواجش افتاد. درسته ! چون اون یه پیمان بسته بود و اون هم این بود که تدروس را ترک نکند..اما تدروس که در خورشید بود ..چطوری؟
《پرنده کوچولو..؟ نگو که میخوای از دستم فرار کنی.》 صدا صدای اشنایی بود..خدای من تدروس ! برگشت و در ان چشم های اقیانوسی غرق شد..هر چند عمیق تر و تیره تر از قبل به نظر می امدند. تدروس با هر قدمش بیشتر به دسامرا نزدیک میشد. 《من دوستت دارم پرنسس ..چرا میخوای فرار کنی؟》 دسامرا انقدر به عقب قدم برداشت که با پرده نامرئی برخورد کرد و دیگر نتوانست عقب تر برود.گیر افتاده بود! نقشه فرار از دست رفت. 《تدروس..ولم کن...》
ولی تدروس نزدیک بود ..شاید واقعا دوستش داشت..شاید میتوانستند با یکدیگر زندگی ای عاشقانه بسازند و والدینشان را سر بلند کنند..ولی نه ! ارزو های او بزرگتر از ان بود که تدروس بتواند براورده شان کند. جریقه ای در ذهنش زد و خنجر طلایی درون جیبش را لمس کرد. نه نمیتوانست..نمیتوانست تدروس را بکشد..او دسامرای قاتل نبود. نگاهش به حلقه قفل شده انشگتش افتاد. قبل از اینکه تدروس نزدیکتر بیاید خنجر را تاب داد و دور از همه ی انتظار ها انگشت حلقه اش را برید. حلقه و انگشت قطع شده پرنسس هر دو به زمین افتادند و خون شروع به ففاره زدن کرد. دسامرا میتوانست ترس و نگرانی را در وجود تدروس حس کند..یعنی او واقعا عاشق او بود؟
تدروس تیکه ای از پیراهن سفید مهتابی اش را پاره کرد و ان را جایی که دیکر انگشتی نبود فشار داد تا خونریزی دسامرا را قطع کند.دسامرا باید همین حالا فرار میکرد، همین حالا هم وقت زیادی تا طلوع نمانده بود اگر صبح میشد پری ها یا خواهرانش متوجه نبود او میشدند و دنبالش میگشتند. دست تدروس را از دست خودش رها کرد و از لبه ماه که دیگر مانعی برای او قرار نداده بود پرید. افسانه ها میگویند تدروس نسبت به عشقش به دسامرا با وفا مانده و بعد او از لبه ماه پایین پریده و هر دو به زمین امدند...چه پایان ها که نمیتوانیم برای این داستان رقم بزنیم..گرچه بهتر است بگویم پس از رسیدن به زمین دسامرا و تدروس از موجوداتی معنوی به انسان های فانی تبدیل شدند و تمامی خاطرات خود را از عشق بی ثمرشان و زندگی در امپراطوری افتاب و مهتاب از دست دادند..
همچنین شنیده ام که دسامرا هنوز ماه گرفتگی هلالی شکل روی کمرش را دارد..همچنین زخمی روی دستی که یادگاری از انگشتش را که برای رهایی قطع کرد..تدروس هم جایی در این کره خاکی بازگو میشود جذاب ترین چهره را بین پسران و مردان جهان دارد. البته شاید برای همیشه یکدیگر را فراموش کنند ولی باد نجوا میکند که نوار قرمز سرنوشت روزی انها را به هم باز خواهد گرداند..شاید اینبار تدروس درباره ی احترام به انتخاب یاد گرفته باشد و دسامرا نیز به اندازه کافی ماجراجویی کرده باشد. که میداند؟ شاید تدروس و دسامرا زندگی جدیدتری را شروع کرده باشند..در سیر تکامل؟ چه کسی میداند ... پایان..♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هاییییی بنده مسابقه داستان نویسی راه انداختم جایزشم دستاورد و ۶۰۰۰ امتیازه! خوشحال میشم شرکت کنی!🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔