دختری که اغاز بود..تبدیل به پایان هم میشود؟🐈⬛🪷
سالها پیش..قبل از اینکه قلبی تپیده باشد و روحی دمیده باشد..گلی به سرخی خون با ساقه ای نقره ای بر روی تپه ای مملو از خاک دست نخورده رویید و تا میلیون ها سال بعد از ان هم در انجا ماند و افرینش انسان را تماشا کرد.. انقدر تنها بود که دلش شکسته بود..ولی با افرینش انسان فهمید تعداد موجوداتی که اطرافت هستند اهمیتی ندارد..تو باز هم می توانی تنها بمانی...حتی اگر دور و برت پر از ادم باشد.
گل سرخ دیگر طاقت نیاورد و اول ریشه و هایش و سپس گلبرگ های معصومش یکی پس از دیگری به خاک افتاند و خونی به رنگ نقره ای ستاره ای در اسمان شب از ریشه ان جاری شد. از خون از دست رفته اش موجودی دیگر متولد شد...موجودی که هیچ شبیه گل نبود اما زیبایی ان را به ارث برده بود..دختر نوزادی زیبا با پوستی مهتابی موهای نقره ای به رنگ ساقه گل و لب هایی سرخ به سرخی گلبرگ ها گلی که از بین رفته بود تا او را به وجود بیاورد ...
صدای گریه نوزادی در تمام جنگل طنین انداخته بود. گویا ساعتها بود غذا نخورده بود و بی سرپرست در اعماق درختهای تاریک گم شده بود.هرچه بود سوهی الان سی و پنج ساله بود و باید به سراغ گریه نوزاد می رفت و نمیترسید. ولی اهالی دهکده اطراف قصر میگفتند جن های جنگلی برای جلب توجه صدای گریه نوزاد در میاورند تا زن هایی که برای چیدن سبزی و قارچ به جنگل می روند را به دام بیاندازند تا از گوشت بدن انها تغذیه کنند. ولی اگر جن ای در کار نبود چی.؟ اگر نوزادی در جنگل رها شده بود که به کمک سوهی نیاز داشت چی.؟ دلش را به دریا زد زیرا چیزی برای از دست دادن نداشت . پا به اعماق جنگل گذاشت تا صدای گریه را پیدا کند و نوزاد را با خود به شهر ببرد.
گلبرگ های قرمز همه جا بودند. و مایعی مقره ای رنگ که به نوزادی که روی زمین مرطوب خوابیده بود میرسید. سوهی نوزاد را بغل گرفت و نوزاد بلافاصله ساکت شد..امنیت را احساس کرد..احساس کرد کسی بغلش کرده..هرچه بود و نبود او هم انسان بود..البته شاید.برای فرزند انسان بودن زیادی زیبا بود. سوهی با خود گفت حتما فرزند الهاهه ای چیزی است..دختر بچه ای تازه به دنیا امده در جنگلی انبود غرق در گلبرگ گل و ابی نقره ای.؟ حتما سری در کار بود..ولی سوهی نمیتوانست نوزاد را در همان جنگل رها کند..
اسمتو میزارم هانا اکایی...ینی گل قرمز.. البته به ژاپنی..چون اصالتا ژاپنی ام..ولی همسرم برای پادشاهی چوسان میجنگه..هرچی دوستش داری کوچولو؟.
.نوزاد انقدر گریه کرده بود که تا به بغل سوهی رسید خوابش برده بود
سوهی نمیتوانست باردار شود..اما هسرش هرگز از او دلسرد نشد..به زودی همسرش از جنگ می امد و سوهی دختر بچه را نشانش میداد.هردو بچه دوست داشتند .شاید سرنوشت اینطوری برایشان رقم زده بود.!
کنیییچیواااا♡ سلام دوزتان با فیک جدید اومدم ک یجورایی داستانی و تاریخیه و معرفیشو براتون میزارم حتمااا ببینید. در ضمن تو این فیک بی تی اس هم حضور دارنن بل. . حمایت میخامم کامنت و اضافه ب کتابخونه تا زود پارت بدم♡♡♡
جانه👋🩸
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)