دامیان سکوت کرده بود و به من و بکی خیره شده بود. بالاخره گفت:(شما لونا رو می شناسید؟)بکی گفت:(اوهوم)(میخوام کمکم کنید که به یکی دیگه دل ببنده)(هان؟ چی؟)(اون دختری که پدرم برام در نظر گرفته ولی من دیمیتریوس (مطمئن نیستم درست نوشتم ولی اسم برادرشه) نیستم که بخوام به خواسته ی احمقانه اش تن بدم ولی نمیخوام با پدرم مخالفت کنم پس میتونید اون رو از من دور کنید؟) بکی چیزی نمی گفت. قبلا به من گفته بود که در خانواده های بیشتر این بچه ها، ازدواج برای قدرت هست یعنی هیچ عشقی وجود نداره به همین علت قدرتمندترین خانواده ها تخس و مغرورترین بچه ها رو پرورش میدن. دامیان هم از همون اول تخس و مغرور بود و هنوزم از من متنفره ولی بخاطر پد...نه لوید فورجر هم شده باید بهش نزدیک میشدم.من ۱۱ سال اینجا کنارش بودم و هیچ کاری نکردم. تعظیم کوتاهی کرد و گفتم:(تمام تلاشمون رو میکنیم جناب دزموند!) بکی با تعجب بهم زل زد. (باشه پس خداحافظ) و راهش رو کشید و رفت. بکی داد زد:(احمق ما نباید تو مسائل خانوادگی دزموند ها دخالت کنیم)
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
32 لایک
عالیه ولی برا هرکدوم استیکر بزار من گیج شدم
چشم
پارت بعد پیلیز
امشب میدم
عالییییی
منتظر پارت بعدیم 👌🏼😍
ممنان
به زودی میدم
عالی بودددد❄🤍
مرسیییییی
پارت بعددد
عالییی
مرسی
چشم به زودییی
عالیییییییی واقعاااا عالییییییییییییییی همهییییی داستانات عالینننننننننننننننننن 💗
مرسییییییییییییی🤩🤩
خوب بودد
پارت بعدد