لایک کامنت ناظر داستانم رو رد نکن
پرش زمانی)
ویو یونا
بچه ها خوابیده بود ولی من خوابم نمیبرد
دو روز دیگه باید دانشگاه میرفتیم یه سوییشرت پوشیدم و رفتم بیرون هوا کم کم داشت سرد میشد چون نزدیک پاییز بود رفتم کنار پارک بقل خونه نشستم داشتم فکر میکردم دلم شور دارم
در مورد این دانشگاه.... یهو بوی عطر اشنایی به دماغم خورد و صدای چند تا پسر به گوشم رسید بغلم رو نگاه کردم دیدم
ویو هانا
همه خواب بودن ولی من با این دل شوره که هر روز بیشتر میشد میترسیدم و خوابم نمیبرد رفتم اشپزخونه که آب بخورم دیدم در اتاق یونا بازه رفتم که بیبینم چیه دیدم یونا رو تخت نیست شوک شده بودم که کاغذی روی تخت دیدم نوشته بود:من پارک بغل خونم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
پارت بعد پلیززز