{گذشته همان حقیقت تلخ فراموش شده است} *لیسونا* مگه می تونستم فراموش کنم.آتسوشی دختری که همسرم وارد خونه امون کرد. من ازش متنفر بودم ولی مجبور بودم. اون این دختر را دزدید تا ازش در برابر فساد خانواده واقعیش مراقبت کند. اون نمی خواست آن دختر مثل مادرش تو اون خانواده تباه شود. حالا من اون رو بعد از مرگ همسرم دور انداختم. چون خون قاتلش رو تو رگ هاش داشت. ولی اون پیرمرد ازم میخواست که ازش مراقبت کنم و من زدم زیر قولم. حالا بعد از خبر اون پسره قسم خوردم آرزو همسرم رو برآورده کنم: خوشبختی آتسوشی! داد زدم:(اون دختر لیاقتش از تو بالا تره) (تو چی میگی پیرزن؟ اتسوشی عاشق منه مگه نه؟) نمیخواستم این کار رو کنم ولی میله فلزی را به سرش کوبیدم. (مامان؟؟) (بیا فقط از اینجا بریم.) (من نمیام) (هان؟چی؟) (من باید با خون فاسد تو رگام کنار بیام،من لیاقت آکو رو ندارم ) (خفه شو آتسوشی!) *آکوتاگاوا* وقتی پیام لیسونا رو دیدم تا اونجا دویدم. یک خانه بزرگ و متروکه! با رسیدن به در باز شده ، به آتسو نگاه کردم که دست لیسونا رو پس زد و گفت:(من
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
عالی بود
مرسی
بعدی کی میاد؟
امشب یا فردا صبح
عالی بود
_منم یبار تا یح هفته تستم تو بررسی بود...😂
مرسی
من سوابقم تو این موضوع ۵ روزه بود
عاااااااالییییییی
مرسییییییی
عالیییییییییییییییییییییییی عالیییییییییییییییییی
عالیییییییییییییییییییییییی عالیییییییییییییییییییییییی
واقعا عالی بوددددد
مرسیییییییی
ممنونممممممم
خیلی خوب بید
ممنانممممم
بالاخره
اومد آرههههههه
اره اومد