واقعا ببخشید که دیر ادامه داستان رو گزاشتم چون اتفاق های زیادی افتاد نشد و به احتمال زیاد یادتون رفته پس حتما پارت های قبل رو بخونید. امیدوارم خوشت بیاد 😉💚
مینهو: وای خدا دیگه نمی تونم خودمو گول بزنم واقعا نگران اون دختره ی وحشی هستم باید برم اونجا... احساس خیلی بدی دارم انگار قراره اتفاق بدی بیافته(درسته که فرشته محافظ از اتفاق های بد خبر داره اما وقتی ذهنشون درگیر باشه نمی تونن بفهم چه اتفاقی هست) اما خوب به چه بهانه ای برم اونجا امروز روز جشنه و هیچ کدام از فرشته ها ماموریت ندارن و قطعا فرمانده شک میکنه. باید از یوگیوم کمک بگیرم. از زبان راوی:به این ترتیب مینهو رفت و ماجرا رو برای یوگیوم شرح داد و قرار بر این شد که یوگیوم سر فرمانده رو گرم کنه که رفت و آمد فرشته ای رو چک نکنه. یوگیوم:سلام فرمانده... حالتون چطوره؟
فرمانده: سلام! (با شک) تو هیچ وقت الکی حال منو نمی پرسی بگو چی شده؟! یوگیوم :خب چیزه.... گفتم حالا که یک جشنی بر پا شده چرا شما یکم به خودتون استراحت نمیدید؟ و از جشن لذت نمی برید؟ فرمانده بکهون:درسته.. اما خودت که می دونی من باید حواسم به رفت و آمد ها باشه نمی تونم. یوگیوم :خب شما برید من حواسم هست. اگر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدم. فرمانده: نه.. نه اصلا نمیشه این فقط کار خودمه
یوگیوم:خواهش می کنم فرمانده به من اعتماد کنید قول می دم پشیمون نمیشید. فرمانده :اما خب.... یوگیوم:اماو اگر دیگه نداره فرمانده برید پیش بقیه و لذت ببرید. فرمانده: خیلی خب باشه امیدوارم امید و نا امید نکنی. از زبان راوی:بلاخره فرمانده راضی شد و یوگیوم به مینهو اشاره کرد که می تونه خارج بشه و مینهو از دنیای خودش خارج شد و وارد خونه شد می خواست سمت اتاق می هی بره که صدایی شنید تو یه ع. و. ض. یِ قاتل هستی...--------آره خودم میدونم... و یک صدای بلند و خوف ناک.
مینهو تازه به خودش و با سرعت به سمت می هی رفت و اونو گرفت. سکوت، ترس و وحشت مهمان خانه شد. می هی:وای خدا من دیگه مُ.ر.د.م، بدبخت شدم..،مامانم.. مینهو:اه بسه دیگه چقدر حرف می زنی واقعا احساس نمی کنی تو ب.غ.ل کسی هستی؟! می هی : وای خدای من تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه... مگه نگفتی فراموشت کنم؟! مگه... از زبان راوی:با صدای وحشتناک تیر تفنگ رشته کلام می هی گسسته شد. مینهو به سرعت گفت: می هی زود باش برو اونجا پناه بگیر و این نشان منو بگیر و هر وقت بهت گفتم اون نشان رو بگیر تو دستت و چشماتو ببند برو اونجا و از گیوم فرمانده گروه فرشته های محافظ کمک بگیر فهمیدی چی گفتم؟!
می هی :ولی من نمی دونم باید چیکار کنم؟ اصلا اون ع.وض.ی تو رو می. ک. ش. ه و... مینهو:همین که گفتم همین الان میری...(با داد) باز هم تیر های پی در پی زده شد. مینهو: می هی بروووووووو(با داد) یعنی آخر داستان چه اتفاقی خواهد افتاد؟🥶
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)