
صدای سرد و بی روح و البته خشمگین پروفسور اسنیپ تو کلاس پیچید. « خوشم نمیاد هنوز سال شروع نشده بحث های بچگونتون رو ببینم. خانم مگنس و آقای ملفوی از کلاس بیرون.» جو لب باز کرد که حرف بزند اما اسنیپ گفت:« اگه نمیخواید از گروهتون نمره کم شه بدون هیچ حرفی برید بیرون.» جو دیگر مثل آتشفشانی شده بود که هر لحظه ممکن بود فوران کند، واقعا روز اول از سال جدیدش تو هاگوارتز باید اینقدر بد میگذشت؟ با گام های بلند محکم از کلاس خارج شد و کمی بعد میتو هم اومد. پسر رو به جو کرد و گفت:« همینو میخواستی؟ هنوز هیچی نشده داری برامون مشکل میسازی!» جو دیگر تحمل نداشت. از اول صبح داشت چیز های زیادی رو تحمل میکرد، با صدای بلندش گفت:« بس کن متیو ملفوی! برای یک بار هم که شده تو زندگی لعنتیت به خودت بگو شاید تقصیر من بود که اینجوری شد! من پشت میز کوفتیم نشسته بودم و تو با خودت گفته بهترین وقته که برم تلافی صبح رو بکنم بدون اینکه با خودت فکر کنی چند دقیقه دیگه اون اسنیپ لعنتی میاد!» واکنش متیو به تمام حرف های جو این بود که سرش رو بندازه پایین و به دیوار تکیه بده. البته که فکر نمیکرد حق با اونه. چند دقیقه بعد که دید جو آروم تر شده و حالا کمی دور تر خودش نشسته و به دیوار تکیه داده گفت:« شاید اگه خودت مریض نبودی و صبح اونجوری ظرف غذات رو روی من خالی نمیکردی اینجوری نمیشد.»
جو هوفی از روی کلافگی کشید. “کی این پسر میخواد آدم شه؟” از خودش پرسید. همونطور که داشت بلند میشد با لحنی درمانده گفت:« آفرین متیو! حتی برای یک بار هم که شده سعی نکن تو زندگیت عوض شی!» و بعدش برای اینکه کمی هوای تازه بخوره به سمت حیاط هاگوارتز رفت. امروز همه داشتن با اعصاب و روانش بازی میکردن. هری، متیو، اسنیپ و حتی دوستاش! خسته و عصبی بود، بالاخره به اشک هاش اجازه داد تا از آسمان چشم هایش ببارند. همون عادت مسخره همیشگیش برای مواقعی که عصبانی بود! به درختی تکیه داد و سرش رو روی زانوهایش قرار داد. « واقعا عالی تر از این نمیشه! از همین روز اول با یکی از ترسناک ترین معلم هام به مشکل برخوردم، یکی از رومخ ترین افراد جهان همش داره بهم میپره و دوست پسر سابقم هم دست از سرم بر نمیداره! چرا من؟ این همه ادم لعنتی تو این مدرسه وجود داره که خیلی راحت درسشون رو میخونن و میرن چرا فقط من باید هر روز درگیر یه چیزی باشم؟» اگه کسی الان اون رو میدید بدون شک میگفت که دیوونه شده. چیزی که الان متیو داشت بهش فکر میکرد. گفت:« اینقدر ناراحت شدی؟ واقعا بچه ننه ای.» جو سرش رو از روی زانو هاش بلند کرد و به متیو نگاه کرد. « چیه؟ اینجا چی میخوای؟» « از کی تا حالا حیاط فقط برای خودت شده که اینجوری میگی؟ اومدم هوا بخورم.» جو با خودش فکر کرد: “انتظار احمقانه ای داشتم که اومده دنبال من!” با آستینش اشک هاش رو پاک کرد و گفت:« خب؟ برو هواتو بخور و جلوی من واینسا.» متیو یکی از اون پوزخند هاش که به نظر جو از هر چیزی رو اعصاب تر بودن زد و از دختر دور شد. “واقعا خوشحالم که زر اضافه ای نزد” جو با خودش گفت.
برندا با عجله اومد تو حیاط، آخرین جایی که امیدوار بود بتونه جو رو پیدا کنه. چشماش رو سر تا سر چرخوند و بالاخره جو رو با دفتری داخل دستاش پیدا کرد. وقتی به اون رسید گفت:« کل اون کتابخونه لعنتی رو گشتم و تو اینجا بودی!» جو به آرامی سرش از روی دفترش بلند کرد و مدادش رو روی دفتر قرار داد. گفت:« ترجیح میدم دیگه تو اون کتابخونه جهنمی نرم.» برندا کنار دختر نشست و پرسید:« با هری اونجا بحث کردی؟» “لعنت بهت الکس!” جو جواب داد:« کاش الکس میتونست جلوی دهنش رو بگیره. آره برندا اونجا باهاش بحث کردم ولی مهم نیست.» برندا اوهومی گفت و در سکوت جو رو که نقاشی میکشید تماشا کرد. چیزای کاملا رندومی میکشید و برندا میتونست حدس بزنه چرا. « هنوزم وقتی رو مود نیستی نقاشی میکشی، عوض نشدی.» جو همونطور که مشغول کشیدن بود گفت:« کلاس بعدی چیه؟» « گیاه شناسی که ما قرار نیست بریم!» جو با نگاهی متعجب سرش از روی دفترش بلند کرد و پرسید:« اونوقت چرا؟» برندا بلند شد و دستاش رو پشت کمرش قفل کرد. « معلومه دیگه! دلت میخواد بری به اون کلاس مسخره و حوصله سر بر؟ کارای بهتری میتونیم بکنیم، مثل قبلا.» و چشمکی زد. جو نیشخندی زد و گفت:« من پایم!»
جو چهار زانو روی تخت نشسته بود و به برندا که داشت تو کمدش دنبال چیزی میگشت نگاه کرد. حدود ده دقیقه دیگر کلاسشون شروع میشد و بقیه دوستاشون راضی نشدن که بمونن. صدای ضربه ای به در اومد و کمی بعد روث وارد اتاق شد، گفت:« فکر کردین میزارم فقط خودتون دو تا حال کنین؟» و خندید. برندا سرش رو برگردوند تا روث رو ببینه. « الکس چرا نیومد؟» روث جواب داد:« گفت یکیمون باید سر کلاس باشه تا بعدا بفهمیم چی به چیه.» جو گفت:« واقعا داره فداکاری بزرگی میکنه، بعدا باید براش جبران کنیم.» برندا به سرعت به طرفشون اومد و بطری فلزی ای رو تکون داد. با صدای تقریبا بلند و هیجان زده ای گفت:« پیداش کردم!» روث و جو هر دو نیشخندی زدن و جو گفت:« باورم نمیشه امسال هم یواشکی از این چیزا آوردی!»
برندا روی تختش دراز کشیده بود، روث روی هم تخت بالایی بود و جو کف اتاق دراز کشیده بود و پاهاش رو روی تخت برندا گذاشته بود. جو داشت میخندید و جوری به سقف خیره شده بود که انگار پرده سینماست. گفت:« کاش این پسره احمق آدم شه! واقعا داره میره رومخم. توانایی اینکه نقشه بکشم و از این دنیا حذفش کنم رو دارم.» برندا گفت:« ازش خوشت میاد!» خنده جو قطع شد و با لحن تقریبا خشمگینی گفت:« برندا فکر کنم زیادی خوردی. من از اون که از وقتی پامو گذاشتم به هاگوارتز داره مسخرم میکنه خوشم بیاد؟ مگه دیوونم؟» روث خودش رو وسط بحث اونا انداخت و گفت:« شاید بعدا خوشت بیاد!» برندا با سر تایید کرد. جو از روی زمین بلند شد و به جفتشون نگاه ترسناکی انداخت. « جفتتون در حد مرگ مستین. برای ارامش روانیم هم که شده بهتره برم بیرون.» برندا با عجله از رو تخت بلند شد، البته موفقیت آمیز نبود و افتاد. گفت:« جو! اگه یکی تو رو با این وضعیتت ببینه هممون بدبخت میشیم!» ولی جو توجهی نکرد و از اتاق بیرون رفت. هنوز کامل از خوابگاه دختر ها خارج نشده بود که به یکی خورد. سرش رو بلند کرد و با چهره ی الکس رو به رو شد. الکس گفت:« اوه از صورتت میشه فهمید چه خبره. با این وضعیتت میخوای بری بیرون؟» جو لبخندی زد و خطاب به دختر گفت:« آره!» و بعد از او دور شد.
ممنون که میخونین3>
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اوم:)
خوب بود ادامه بده🤘🏻
😐😐😐😐😐😐😐😐
پارت بعددد
چشم
میتونم بپرسم چرا نمینویسی
بنویس وگرنه میقولمت
😂😂😂😂
بنویس
چه عجب😐😂
بعد سه ماه 😔
بک میدم
فالویی