
"آینهی نفاق انگیز هیچوقت اشتباه نمیکرد، شاید آینه چیزی رو میدونست که از نگاه بقیه پنهان بود، چیزی از جنس عمیقترین خواستههای قلب!" ~داستانی با شیپ متیو ریدل
خب سلام و تشکر از اینکه دارید این داستان رو میخونید. قبل از شروع داستان بهتره یک سری از تغییراتی که ایجاد کردم رو بهتون بگم. اول از همه هری اینجا یه دانش آموز عادی مثل بقیست و بنا بر دلایلی که بعدا توی داستان متوجه میشین متیو ریدل رو متیو ملفوی ( یا حالا همون مالفوی ) خطاب میکنن. خب همین دیگه، بریم برای شروع 3>
[ از دید جو ( Jo ) ] همونطور که مشغول خوندن کتابم بودم در کوپه با شدت باز شد، سرم رو آروم بالا آوردم و با افرادی که اصلا نمیخواستم ببینمشون مواجه شدم! دریکو و متیو ملفوی! نگاه سردی به سر تا پاشون انداختم که دریکو گفت :«آخی مثلا میخوای با اون نگاهت منو بخوری؟ کوپه رو نخریدی خانم جوزفین مَگنِس!» و با پوزخند مسخره همیشگیش نشست، متیو هم همین کار رو کرد. بدون توجه به اونا دوباره مشغول خوندن کتابم شدم و آرزو میکردم که هرچه زودتر به هاگوارتز برسم. یکم بعد یه دختر با موهای بلند فر خرمایی اومد، گفت :«میتونم اینجا بشینم؟» -«آره، جای کسی نیست» لبخند گرمی زد و نشست.
دستش را به نشانه دوستی جلو آورد و گفت :« من مارنی هستم، مارنی میلر و گروهمم ریونکلائه. تو چی؟» دستش را گرفتم با لبخند گفتم :« جوزفین مگنس، خوشحال میشم جو صدام کنی و اینکه تو گروه اسلیترینم.» متیو خنده ساختگی ای سر داد و گفت :« واقعا برام سواله رو چه حسابی کلاه گروه بندی بچه ننه ای مثل تو رو انداخت تو اسلیترین! » لبخندی از روی حرصم زدم و با لحن جدی ای گفتم :«بچه ننه؟ بعدا میبینیم اونی که بچه ننست کیه ملفوی!» مارنی هاج و واج نگاهمون میکرد و فکر کنم با خودش میگفت که "خدایا، کاش میرفتم تو یه کوپه کوفتی دیگه!" اگر من بودم که همین رو میگفتم و متاسفانه نمیتونستم ذهن مارنی رو بخونم.
تا وقتی که برسیم به هاگوارتز دیگه حرفی زده نشد و خوشحال بودم، واقعا حوصله کلکل با اون دو تا رو نداشتم! [داستان از دید سوم شخص] حدود ۳۵ دقیقه بعد به مدرسه رسیدن. همهمه ی دانش آموز ها همه جا رو پر کرده بود و سقف تزئین شده با شمع منظره ی قشنگی رو ایجاد کرده بود. بیشتر بچه ها وسایل خودشون رو داخل اتاق ها گذاشته بودن و به سالن غذا خوری اومده بودن. از اونجایی که اون چهار نفر، جو، میتو، مارنی و دریکو نمیخواستن از ضیافت جا بمونن سریع به سمت اتاق هاشون رفتن. وقتی جو در رو باز کرد با سه تا از بهترین دوستانش مواجه شد! الکس (درواقع الکساندرا که مخففش میشه الکس)، روث و برندا. برق شادی چشمان همشون رو درخشان کرد و جو با خوشحالی گفت: «دلم براتون تنگ شده بود!» و دوید سمتشون و خودشو در آغوش اون سه تا انداخت. الکس در جوابش گفت: «ما بیشتر احمق! ولی زود باش برو وسایلت رو بچین، دلم نمیخواد برای سخنرانی دامبلدور دیر برسیم.» بعد از اینکه جو وسایلش رو مرتب کرد همراه دوستانش از اتاق بیرون آمد.
دامبلدور دقیقا ۱۰ دقیقه و ۴۸ ثانیه سخنرانی کرد و بعد با زدن دستانش به هم انواع غذا ها روی میز های چوبی بزرگ پدیدار شد. بیشتر بچه ها با حیرت به غذا ها نگاه میکردن و جوری رفتار میکردن که انگار سال اولی است که به هاگوارتز اومدن. شاید سال اولی ها حق داشتند اما سوال جو این بود که چرا بقیه جوری رفتار میکنن که انگار سال اولی هستن؟ جو سرش را به میز کوبید و گفت: «بخاطر خدا بزرگ شید! به خاطر خدا!» سرش را از روی میز بلند کرد و همزمان که هوفی میکشید تکه مرغ سوخاری ای برداشت. تنها خوشحالیاش این بود که حداقل چند نفر از جمله دوستانش این انفاق رو عادی میدونستن! بعد از اینکه شام تموم شد بچه ها به سمت اتاق هاشون رفتن، توی راه جو به کسی خورد. با عصبانیت گفت: «هی! حواست به…» با دیدن چهره ای آشنا حرفش رو قطع کرد و فقط به سمت اتاقش رفت. خودش رو روی تخت بالایی انداخت و گفت: «لعنتی! الان وقتش نبود اونو ببینم!»
برندا که زودتر از بقیه وارد اتاق شده بود و صدای جو رو شنید گفت :«اول از همه خوشحالم جای من نخوابیدی، دوم اینکه هری رو دیدی؟» بعد از این حرفش روث و الکس هم وارد اتاق شدند. جو گفت: «منم از دیدن دوبارت خوشحال شدم برندا، برام عجیبه که تا همین دو دقیقه پیش میگفتی دلت برام تنگ شده و الان دوباره مثل قبل شدی و اینکه آره اونو دیدم.» روث با خنده گفت: «عاشق کلکلای شما دوتام!» اگر نگاه ها میتونستن آدم بکشن صد در صد روث با نگاهی که جو بهش انداخته بود میمرد! برندا گفت: «خودمم دوستشون دارم روث و اینکه جو، اون برای اولش بود گفتم گناه داری! خب چی شد؟ هری چیزی بهت گفت؟» جو گفت: «نه، سریع اومدم سمت اتاق. اصلا بیخیال به شما ها چه؟ بگیرین بخوابین!» و با این حرف بدون اینکه لباساش رو عوض کنه خوابید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وااااای خیلی عالی بود ... پارت بعددددد 😍
مرسییی 3> چشمم حتما
شروعه جالبیه:)
ممنون3>
برا اولین بار هری هم یه نقشی تو رمانای عاشقانه داره
شیرینی بدم؟😂😑نقش هریو بیشتر کن تو داستان🧑🦯
حقیقتا میخواستم هری حتما یه نقشی داشته باشه چون هر داستانی که خوندم هری بدبخت نقشش این بود که دریکو بهش تیکه بندازه :/ قربون دستتXD چشممم حتما
وای حق پرومکس+++++++++ از طرف هری ازت تشکر میکنم😂✨
مرسی مرسی😂
تازه دختره ازش بدش میاد حتما
دقیقا😂😂😂