مرینت : دیروز ازم آدرین خواست که امروز یکم باهم بیرون صحبت کنیم اما نمی دونم چیکار کنم استرس دارم ....اما چرا .....بیخیال مرینت فقط یه صحبت معمولیه آره مثبت باش که گوشیم زنگ خورد .........نفش عمیقی کشیدم ....موهایی که جلو صورتم ریخته بودن رو دادم بالا ...اما تماس قطع شد بیخودی استرس ریختم آدرین:گوشیو با بی میلی قطع کردم پس مرینت کجاست باهاش کار دارم ......پوفی کشیدم که دیدم مسیج داد مرینت : ای وای آدرین جلو دره چه خاکی تو سرم بریزم ( رس خوبه 😂😐)به سمت پایین رفتم که یهو توسط مارک گیر افتادم برای خودش چسبیده بود به یخچال و داشت زیرکانه نگام می کرد .....چیه..... مارک : قرار داری مرینت : به قیافه من میخوره ...دهنشو کج کرد و گفت مارک : شاید مرینت : گوشیمو محکم فشار دادم و گفتم.....امممم نه من برای کارم دارم میرم بیرون که نزدیک اومد و خم شد .. مارک :جدی مرینت : آره... که گوشیم رو از دستم کشید بیرون و نگاهی انداخت...... پسش بده -اعتراف کن - د چیو اعتراف کنم - بگو زود باش - مارک پسش بده - نه مرینت : داشتم ازش می گرفتم که یهو دستش خورد رو استیکر ماچ مارک : ای وای گند زدم و گفتم:میدونی چیه بهتره پسش بگیری ....مرینت : سریع در رفت....ای چاخان حالا اونو ولش بدو بدو حذفش کن که حواسم نبود زدم حذف فقط برای خودم .....نههههههه به فنا رفتم آدرین:دیدم مرینت داره طولش میده رفتم یه آبمیوه بخرم .... که صدای گوشیم در اومد ای جان پیام داد که با چیزی که دیدم آبمیوه تو دهنمرو پاشوندم تو صورت فروشنده ....
که با چیزی که دیدم آبمیوه تو دهنم رو پاشوندم تو صورت فروشنده ....ای وای معذرت می خوام ....... مرینت : زور خودمو بردم پایین گوشه در وایستاده بودم منتظر آدرین بودم که دیدم اومد ...پاهام رو کش دادم رو زمین ... با موهام بازی می کردم از قیافه ضایعم معلوم بود گند زدم آدرین: ام خب بیا بریم مرینت : باشه ....توی راه ساکت بودیم هر کدوم می خواستیم سد صحبت رو با دیگری باز کنیم که منصرف می شدیم ....بلاخره زبون وا کردم و گفتم : آدرین اون استیکر رو من نفرستادم ...راستش مارک بود آدرین: آهان....اما من بخاطر اون شک نکردم مرینت : هن؟! سرشو برد بالا آدرین: چون میدونم از تو بعیده و من به چشم تو یه موجود فضایی عجیبم مرینت : آره خب ... آدرین : نمی خوای جایی بریم مرینت : نه ...همینجوری خوبه آدرین : باش مرینتک: از حرکت وایستادم میدونستم دارم شوشو خراب می کنم ....تو می خوای مگه کجا بریم آدرین: نمیدونم .. میای بریم رود سن بریم * کنار رود *کنار آدرین رو لبه نشسته بودم ....ببینم آدرین حتی با اینکه من تورو نمی خوام چرا بهم اهمیت میدی آدرین: نگاه آسمون کردم و گفتم : نمیدونم ولی این احساس باعث میشه آدم تو چند مسیر گم شه مهم نیست تو چقدر ازم دوری کنی ...حتی اگه ازم متنفر شی منبازم می خوامت ....حالا واسه چی مرینت : هیچی
مرینت : هیچی ...فقط می خواستم بدونم همین....ولی اینطوری اگر تا ابد باشه خب منم نمی خوام این رو آدرین: پس می خوای کاری کنی ....هروقت بخوای میتونی بهم جواب بدی که مرینت انگشت اشاره رو آورد جلو و گفت : یک هفته ....یک هفته وقت می خوام ...آدرین: باشه ....فقط عجله نکن و عاقلانه تصمیم بگیر باشه ... اگه مشکلی پیش اومد احساسات من رو نادیده بگیر و به اون مشکل برس باشه مرینت : خیلی داره از خود گذشتگی می کنه پس بهتره یه فکری کنم آدرین: بلند شدم دستمو بردم به سمت مرینت ....بیا بریم مرینت : باشه و دستمو گذاشتم و بلندم کرد و شروع کردیم به قدم زدن نمیدونم چرا ولی احساس خاصی نسبت بهش دارم می خوام ماله خودم شه این قلب گستاخم می خواد اونو ماله خودش کنه ولی من هنوز یک هفته فرصت دارم مس بهتره خوب فکرامو کنم ......بربجیت : به میله های زندان کوبیدم....باید راهی واسه فرار پیدا کنم وگرنه اینجا فسیل می شم اریک : بیخیال میدونی که نقشت جواب نمیده بریجیت : ساکت باید سعی کنم راهی پیدا کنم ....آهان ....عالی شد ......پلیس : صدای چیه ....قربان ما تحت برسی زندان ها هستیم ....مثل اینکه یک عدد از زندانی ها نیست قربان .....بریجیت: حدود ۵۰۰ متر از اونجا دور شدم.....منتظر باش مرینت .....قول میدم نزارم خوش باشی ....هاهاهاها....... مربنت : وایییی..... یک هفته خیلی کمه ..... باید بیشتر ازش وقت می خواستم شاید دوهفته ؟ نکنه یک ماه ؟ یک سااااال و خودمو پرت کردم رو تخت و بالشمو محکم بغل کردم
مرینت : اما نباید زیاد طولش بدم نه ؟ .....( پنج روز بعد ) طی این مدت دو بار با آدرین بیرون رفتیم البته در حد قدم زدن و بلاخره تونستم کارای باقی مونده شرکت رو انجام بدم ....تو این فکرم فعلا از کارم استفا بدم و برم دانشگاه .... امیدوارم یهو عمم پیداش نشه ...چون خیلی رو من حساسه .....بیخیال فعلا بزار از روزای باقی مانه تابستون استفاده کنم ..... کلی وقت دارم برای فکر کردن به این مسائل آدرین: نمی تونستم غذا بودم تو فکر بودم ...چنگال رو هی می زدم تو غذا و غذا میوفتاد پایین امیلی : آدرین بیخیال خودتو زیاد درگیر چی کردی آدرین: مرینت امیلی : آدرین یک عالمه دختر اون بیرون هست تو هنوز فرصتتو از دست ندادی .....پاشو برو یه کاری انجام بده اگه شام نمی خوری آدرین: باشه.....داشتم از پله ها می رفتم بالا ... نمیدونم اگه جواب رد بده چی میشه .....یهو تعادلم رو از دست دادم ......( تموم شد ...برای پارت بعد فعلا هیچی نمی خوام چون فردا می ذارمش تو صف برسی اگه شد ناظر فکر نکنم داستانم چیز خاصی داشته باشه )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود رزی جونم❤️😍
سلام بلخشید من یک مدته توی روبیکا رومان مینویسم و پرنسی معجزه را فرامووش کردم و همه رومان هایی که میخونم ولی رومانت عالیه
ممنون ❤⚘
عالـــی بود رزی😀❤
فقط ادرین و مرینت ک سر هر پارت نقش بر زمین میشن😂🤦🏼♀️
راستی بریجیت چجوری از زندان فرار کرد؟
مامور شکنجه کرد و کلید دزدید 😂
مرسی ❤آره عادت کردم 😂
اهان😂
بله 😂