
سرنوشت را میتوان تغییر داد اما عواقب سرنوشت را چه؟ {ربکا}صبح از خوب پاشدم .خواب عجیبی دیده بودم،؛خواب دیده بودم که در یک گودال سیاه که ته هم نداشت پرت شده بودم.برای همین حالم زیاد خوش نبود صدای جیک جیک پرنده ها بهم آرامش داد.انگاری در کلبه آتاش بودیم.از کلبه بیرون آمدم و چشمم دوباره به دریای ابدی افتاد .آهی کشیدم و شروع کردم به راه رفتن صدای خش خش سبزها ها می آمد که باد در بین های میوزید و حس خوبی داشت.شاید سال ها بود طبیعت را ندیده بودم روحم با طبیعت همدردی میکرد و در وجودم امیدی میکاشت.
در همان حال شارلوت با قیافه ی آشفته و خسته از داخل کلبه بیرون آمد ازش پریدم چه شده جواب داد:((دیشت زیاد نخوابیدم فکر ها مدام از سرم رد میشدند داشتم فکر میکردم چه کار کنیم وقتی هم خوابم برد خواب دیدم در یک پرتگاه سیاه بی پایان پرت شدم و در حال افتادن بودم و خلاصه شب بدی بود.))چرا؟چرا او هم باید خواب من را می دید داشتم فکر میکردم بهش بگویم که خوابمان یکسان بود یا نه که تصمیم گرفتم بگم و گفتم که:((منم همین خواب را دیدم شاید به دلیل خستگی و شوک عجیبی که بهمان وارد شده بود باشه ولی بیا شکر کنیم که دیشت را گذشت و تمام شده.))شارلوت سری تکان داد و به آسمان چشم دوخت چشم هایش میدرخشیدند و گفت:صدای طبیعت قلب انسان را جلا میدهد نظرت چیست؟))
در همان حال آتاش از میان سبزه ها و بوته ها پدیدار شد مقدار زیادی چوب و میوه همراهش بود و گفت:((صبح بخیر .من رفته بودم چوب برای ساخت یه کلبه ی جدید و میوه برای خوراکمون جمع کنم به هر حال امروز باید شروع کنید که یه سرپناه برای خودتون بسازید.چون فعلا نمی تونید فرار کنید و باید سازگار بشدچید.))شارلوت خیلی قشنگ ازش تشکر کرده کمکش کرد که وسایل را جابجا کند منم رفتم کمک.با خودم فکر میکنم بعضی اوقات به شارلوت حسادت میکنم زیرا او دختر منطقی،مهربان و امیدوار بود ولی من در بسیاری از شرایط احساسی،عصبی و نا امید بودم با اینکه سختی های بسیار زیادی کشیده بود هموار قوی بود و تلاش میکرد. و واقعا میتوان گفت دختر زیبایی بود مو های بلند و مشکی چشم های قهوه ای و صورت خوش فرم و زیبا.اما من نمی توان گفت زشت هستم ولی به پای زیبایی او نمی رسم.
{شارلوت}میدانستم که کلی کار برای انجام دادن وجود دارد ولی نمیدانم چرا ولی به نظرم بهتر از زندگی به عنوان پناهنده بودن بود.باد ملایم خنکی میوزید.و این دلنشین بود.وسایل را به جای مورد نظر بردیم و آتاش برایمان توضیح داد:((اول باید از قسمت زیرین که داخل خاک قرار میگیرد شروع کنیم پس باید اول زمین رو بکنیم و بعد شروع به ساخت قسمت های دیگر بکنیم.))حرفش را تمام کرد.باید شروع میکردیم ولی ربکا یه جورابی قیافش درهم بود و این منو ناراحت کرد ،زمانی که آتاش رفت وسایل برای کندن زمین بیاره رفتم کنارش رفتم و ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده .جواب دادم:((درگیر سرنوشتم اسیرشم آزادی ندارم هیچی از خودم نمی دونم این ناراحتم میکنه نه میدونم مادر پدرم چی شدن و نه نمیدونم جی شد یهو به اینجا رسیدم و هیچ تصوری از اینکه چه اتفاقی می افته ندارم.))
لبخندی زدم و گفتم:((سرنوشت مثل انسان ها است شاید بتونه خیلی بد باشه و آدم رو اسیر کنه ولی بعضی اوقات میتونه دلش برای آدما بسوزه و بهشون محبت کنه و حتی که الان ۲ بار جون سالم به در بردیم همین یه موفقیت و لطف سرنوشت به ما است پس باید خداروشکر کنیم و به امید اتفاق های بهتر باشیم و از خدا کمک بخوایم و بخوایم ما رو به جاها ی خوب هدایت کنه بیا به خدا و سرنوشت ایمان بیاریم.))لبخند روی لب هایش نقش بست لبخندی که مصنوعی نبود از ته دلش بود این لبخند زیبا بود و دعا میکنم همیشه این این لبخند زیبا بر لب هایش نقش بسته و خواهد ماند.پروانه ها مانند گلبرگ ها در هوا پرواز میکردند و این امیدوار کننده بود.
براتون آرزو های خوب میکنم :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی
قربونت:)