
راه میرفتم در کوچه ها...همه جا سکوت بود...خلوت بود...انگاری که همه ی مردم ازینجا رفته بودند...کافه ی کوچکی دیدم.پول یکم داشتم مادام فلارا به همه پول میدا خیلی کم ولی بمن نصف بقیه ولی...در کل برای یه کافه رفتن پول داشتم پولم رو دراوردم...وارد کافه شدم..با امدن توجه همه اول به لباسام و بعد به صورتم جلب شد به سمت مردی که سفارش میگرفت رفتم.گفتم=یه...کاپوچینو...با یه...)وسط حرفم پرید=ندارید)گفتم=چی؟چی ندارم؟)گفت=پول پول ندارید اندازه یع کاپوچینو)همه خندیدن گفتم=شما چیکار دارید؟اندازه کاپوچینو دارم...)گفت=ببینم؟)پولمو بهش نشون دادم خندید و گفت=اینا دیگه چاپم نمیشن!تو اومدی باهاشون خرید کنی!بروبابا بچه!)ناراحت نشدم..همه باهام اینطوری رفتار میکردند ..چرا؟چون من متفاوت بودم...
درو باز کردم برم بیرون که صدایی شنیدم=نه!)برگشتم دختر مو بلند مشکی با هودی مشکی و شلوار گشاد به سمتم اومد گفتم=چی؟)گفت=بمون...برات میگیرم)گفتم=نه ممنون...)گفتم=نه ممنون..)گفت=مهمون من..خوشحال میشم)گفتم=ممنون)همه ی مردم توجه شون به دختر مو بلند و من بود من نشستم روی میزی که دختر بهش اشاره کرد برام یه کاپوچینو گرفت و اومد پیشم نشست=ممنون)گفت=خواهش میکنم...اسمت چیه؟)گفتم=من؟...کلارا)گفت=اسم قشنگیه...من...منم...ماریم..ماری.)گفتم=خوشوقتم)گفت=از کجا میای؟)با دست به عمارت مادام فلارا اشاره کردم دختر مو بلند چشم هایش گرد شد و گفت=چجوری اجازه داده بیای بیرون؟...یعنی چیز...ببخشید..من میدونم تو اونجا کارمیکنی ولی اون...فلارا چجوری گذاشته بیای؟)گفتم=اخراجم کرد..جایی ندارم که برم...اون از من خیلی بدش میومد از همون اول ...از ۸ سالگی اونجا بود متا الان ۱۳ سالمه..)گفت=منم یه زمانی اونجا کار میکردم..)تعجب کردم سرشو انداخت پایین به لباسش نگاهی کردم..بنظر نمیامد وضعش مثل من باشد انگاری که از خانواده پولداری امده باشد
گفتم=تو؟)گفت=اره...مادام فلارا با منم خوب نبود..یروز...خودم فرار کردم...دنبالم نگشتن...فهمیدم طرد شدم و جایی برای رفتن ندارم...)گفتم=چند سالته؟)گفت=۱۹.از۵ سالگی تا ۱۴ سالگی اونجا کار میکردم شب تولد ۱۵ سالگیم بیرون اومدم انقدر کار کردم تا تونستم خرج غذامو در بیارم...بعد یه کار و کاسبی درست حسابی برای خودم راه انداختم و شروع کردم به درس خوندن...این شد که الان اینجام...)گفتم=کارت چیه؟)گفت=همه کار میکنم...زبانمو تقویت کردم پس دوبلری میکنم...ترجمه کتاب...چیز میزای دست ساز میفروشم البته اینا مال پارسال بود الان یسری سریال بازی میکنمو این چیزا)گفتم=واو حتی فکرشم نمیکنم من بتونم مثل تو بشم...من خیلی متفاوتم....)گفت=متفاوت بودن چیز بدی نیست....باعث تنوع میشه!)

تمام شد:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی عالی عالی عالی💕💞💝
مرسی مرسی مرسی مرسی
خیلی عالی
ممنونم
Wwwoow
پر فکتتت:)
تنک یو💜💜💜