راه میرفتم در کوچه ها...همه جا سکوت بود...خلوت بود...انگاری که همه ی مردم ازینجا رفته بودند...کافه ی کوچکی دیدم.پول یکم داشتم مادام فلارا به همه پول میدا خیلی کم ولی بمن نصف بقیه ولی...در کل برای یه کافه رفتن پول داشتم پولم رو دراوردم...وارد کافه شدم..با امدن توجه همه اول به لباسام و بعد به صورتم جلب شد به سمت مردی که سفارش میگرفت رفتم.گفتم=یه...کاپوچینو...با یه...)وسط حرفم پرید=ندارید)گفتم=چی؟چی ندارم؟)گفت=پول پول ندارید اندازه یع کاپوچینو)همه خندیدن گفتم=شما چیکار دارید؟اندازه کاپوچینو دارم...)گفت=ببینم؟)پولمو بهش نشون دادم خندید و گفت=اینا دیگه چاپم نمیشن!تو اومدی باهاشون خرید کنی!بروبابا بچه!)ناراحت نشدم..همه باهام اینطوری رفتار میکردند ..چرا؟چون من متفاوت بودم...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
عالی عالی عالی عالی عالی💕💞💝
مرسی مرسی مرسی مرسی
موندم ماری چطور خرج خونه شو داده با این وضع قیمتاااا😂
جرر
خیلی عالی
ممنونم
Wwwoow
پر فکتتت:)
تنک یو💜💜💜