
سرنوشت میتواند زندگی انسان را دگرگون کند همچون گلی در صحرای سوزان {ربکا} گرما بدنم را فرا گرفته بود .چشم هایم را باز کردم ولی آفتاب مانع باز کردنشان میشد صدای موج های دریا شنیده میشد و زیر بدنم خشکی احساس میشد.دست هایم را تکان دادم و روی شن ها نشستم ما کجاییم ،این را در ذهنم گفتم.به دریای ابدی روبرویم نگاه میکردم.به این فکر کردم آیا فرار کردن کار درستی بود. آهی کشیدم. شارلوت هنوز در کنارم دراز کشیده بود موهایش که روی شن ها بودند را کنار زدم.او نسبت به من خیلی امیدوار تر بود. دریا نور آفتاب به دریا میتابید و باعث درخشش آن میشد و موج های به زیبایی رقص پریان در آب حرکت میکردند .
باز به گذشته ام فکر کردم چه زندگی ای را پشت سر گذاشته بودم با اینکه ۱۶ سالم بود ولی به اندازه ی یک انسان ۴۰ ساله سختی کشیده بودم ولی با این حال هنوز خام و نپخته بودم در برابر زندگی پایدار نبودم و ضعیف بودم.از سر جایم پاشدم و شن ها را از روی خودم تکاندم باد ملایمی می امد و موهایم در هوا تکان میخوردند.در همین حال شارلوت تکانی خورد و چشم هایش را گشود. نشست و به دوربرش نگاهی انداخت . چشم هایش گرد شده بود گفت:((اینجا کجاست؟))جواب دادم یک جای ناشناخته که کسی هم دنبالش نمیگرده.
در همان لحظه صدایی شنیدیم صدایی مانند داد و هوار نگاهی به پشتم سرم انداختم چند تا آدم با قیافه های خیلی عصبی با سیخ مایی در دستشان داشتند به طرفمان میدویدند.داد زدم فرار کن شارلوت از جاش پاشد و دوتایی سریع دویدیم که از دستشان فرار کنیم ولی هم تعدادشان زیاد بود هم سریع بودند.شارلوت خیلی سریع میدوید ولی هردومان کم کم داشتیم خسته میشدیم و نفس نفس میزدیم زیر درخی نخل بزرگی قایم شدیم نفس نفس میزدیم. این دیگر چه نوع سرنوشتی بود اما آن موقع واقعا وقت فکر کردن به این چیز ها نبود ولی من همچنان فکر میکرد.
{شارلوت} تعجب کرده ،بودم گیج بودم و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده بود. فقط یادمه چشم هایم را باز کردم و بعد از چند ثانیه صدایی شنیدم و شروع به دویدن کرده بودیم. اکنون هم که پشت یه درخت قایم شده بودیم.قلبم میتپید نه به خاطر دویدن به خاطر استرس داشتم اول که از یک توفان خیلی ناجور در دریا جان سالم به در برده بودیم الان هم که از دست یه جورابی آدم خوار ها ولی مدت زیادی نمیتوانستیم زیر درخت قایم بشویم. باید یک پناهگاه پیدا میکردیم که بتوانیم توش راحت تر به سر ببریم.
در همان حال نگاهم به چیزی افتاد که شاید کمکمان میکرد پسری با لباس های پاره داشت میگفت بیاید به این طرف.با اینکه نباید به هر کسی اعتماد کرد به طرفش رفتیم. و او میدوید ما هم دنبالش میدویدیم. به یک کلبه ی کوچکی رسیدیم.از ما پرسید :((شما اینجا چه میکنید و چرا. به همچین جزیره ای آمدید؟))جواب دادم :(( ما میخواستم فرار کنیم اما به هیچ وجه قصد آمدن به اینجا را نداشتیم ما فقط دم بندر بی هوش شدیم و در قایق به هوش آمدیم و به اینجا رسیدیم.))آهی کشید و گفت:((باید اینو بهتون بگم که هیچ راه فراری نیست که بتونید از این جزیره فرار کنید!))
آنچه خواهید دید:یعنی راه فراری نیست،یعنی چی،گیر افتادیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)