پدرم بیماری قلبی داشت . حالش خراب بود و احتمال زنده بودنش گفتند خیلی کمه!پدرم از وقتی مریض شد فقط میخواست ازدواج منو ببینه. از طرف دوست قدیمیم (چویا) با یک پسری آشنا شدم که پدر و مادرش انتظار داشتند زود ازدواج کنه. بعد ۱ ماه باهم بودن صحبت خاصی نداشتیم ولی هردو به این ازدواج نیاز داریم اما شب عروسیم آخرین شبی بود که قلب پدرم میزد از فرداش مادرم منو بخاطر انتخابم و این ازدواج سرسری نبخشید و پدر و مادر آکو بخاطر اینکه من دختر ایده آلشون نبودم نپذیرفتن. گین خواهر آکو منو پذیرفت ولی فقط اولش بود،اشتباهی که من مرتکب شدم همه چیز رو خراب کرد. با صدای قهوه ساز از خیال اومدم بیرون. آکو عادت داشت هر روز صبح یک لیوان قهوه بخوره. قهوه رو براش روی میز گذاشتم و صبحانه رو آماده کردم. شروع کردم به خوردن . دیشب بعد از بحثم با آکو خوابم برد و نه از ناهار به بعد چیزی نخورده بودم. هنوزم گشنه ام بود . اومد سراغ صبحانه و لحظه ای به من زل زد .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
الهیییییی
آکو خفه شی ایشالا