
پدرم بیماری قلبی داشت . حالش خراب بود و احتمال زنده بودنش گفتند خیلی کمه!پدرم از وقتی مریض شد فقط میخواست ازدواج منو ببینه. از طرف دوست قدیمیم (چویا) با یک پسری آشنا شدم که پدر و مادرش انتظار داشتند زود ازدواج کنه. بعد ۱ ماه باهم بودن صحبت خاصی نداشتیم ولی هردو به این ازدواج نیاز داریم اما شب عروسیم آخرین شبی بود که قلب پدرم میزد از فرداش مادرم منو بخاطر انتخابم و این ازدواج سرسری نبخشید و پدر و مادر آکو بخاطر اینکه من دختر ایده آلشون نبودم نپذیرفتن. گین خواهر آکو منو پذیرفت ولی فقط اولش بود،اشتباهی که من مرتکب شدم همه چیز رو خراب کرد. با صدای قهوه ساز از خیال اومدم بیرون. آکو عادت داشت هر روز صبح یک لیوان قهوه بخوره. قهوه رو براش روی میز گذاشتم و صبحانه رو آماده کردم. شروع کردم به خوردن . دیشب بعد از بحثم با آکو خوابم برد و نه از ناهار به بعد چیزی نخورده بودم. هنوزم گشنه ام بود . اومد سراغ صبحانه و لحظه ای به من زل زد .
(گشنته؟) (هان؟) ( داری خیلی بد میخوری بذار لقمه رو بجوی بعد لقمه رو بعدی رو بکن تو دهنت) ( از ناهار چیزی نخورده بودم خوابم برد) (من برای شام صدات کردم بیدار نشدی!) (چیزه ...) (چیزی میخوای؟ ) (یکم پول ) خصوصیت خوبش این بود که منو از پول دریغ نمیکرد. (رسیدم شرکت برات می ریزم ولی خودت باید بری جواب آزمایشت رو بگیری) میدونستم آخرش هم خودم باید برم بگیرم . (ولی یوسانو میخواست باهات صحبت کنه ) (حوصله اش ندارم ، خداحافظ ) (ولی هیچی نخوردی!) (میل نداشتم)و با بسته شدن در به قهوه ای که در حال سرد شدن بود چشم دوختم....(پرش زمانی به ۲ ساعت بعد) منتظر یوسانو بودم . پرستاری از در وارد شد و رفت سراغ چیدن یک سری وسایل تو کشو یوسانو بعد از آن یک پرونده تو دستم داد و با لبخند گفت :(خانم الان میان ) جرات باز کردن پرونده رو نداشتم. بالاخره یوسانو اومد . (سلام آتسو ) (سلام دکتر یوسانو ) (ببخش داشتم یک بیماری رو درمان میکردم طول کشید ) (پرونده ای که پرستار داد رو چیکار کنم ) (بدش به من ) پرونده رو باز کرد و بعد از چند دقیقه با لبخند بهم گفت (تو علائم پدرت رو نداری !جواب آزمایشت هم منفی بود ولی من باید
شوهرت رو ببینم . ) (وقت نداره ) (پس شماره تماسش زد بهم بده ) (ولی ...) (گفتم بده) (نمی تونم) (آتسوشی همه ی اینا بخاطر خودته که به سرنوشت پدرت دچار نشی! ) (ولی میخوام بشم) (چی؟) (من خسته شدم هیچکس تو این دنیا منو نمیخواد چرا باید زنده بمونم بذار بمیرم ) از روی صندلیش بلند شد و دستش رو روی شونه هام گذاشت و فریاد زد :(فکر کردی چرا دکتر شدم؟ بذارم آدما بمیرن؟ من قراره جونشون رو نجات بدم ! قرار نیست بذارم به سرنوشت مرگ دچار بشن و تو آتسوشی کاری نکن که پشیمونت کنم از نبض داشتنت) (همین الانشم پشیمونم) (بیرون ) کیفم رو برداشتم و جواب آزمایش رو همونجا گذاشتم بمونه .* یوسانو* مثل پدرش لجباز و یک دنده! شماره همسرش تو پرونده اش هست. همین الان بهش زنگ میزنم. آتسوشی از بچگیش همینقدر احمق بود. به مادرش رفته بود. شماره رو گرفتم و چندتا بوق خورد و صدای سرد و خشکی جواب داد (بفرمایید ) (با آکو کار داشتم) (چطور حق داری که بهم بگی آکو ؟) (دکتر یوسانو هستم) (چیکارم داری ؟) (درمورد همسرتون هست ) (بیماری اون به من ربطی نداره )( فقط چند دقیقه به حرفام گوش کن)(زود بگو)
(من نمیدونم قضیه ازدواجتون چی بوده ولی تو فقط قسم خوردی ازش مراقبت کنی مگه نه؟ آتسوشی از امروز به بعد سیستم ایمنیش شروع میکنه به ضعیف شدن ) (برای چی؟) (آتسوشی قبل از اینکه با تو آشنا بشه یک قرصی برای خود...ی مصرف میکرده . ) (خب اثر داشت؟) (بعد از بیمار شدن پدرش دست کشید و به کمک من سم قرص رو خارج کردیم ولی هنوز یکم از اثرات قرص مونده و اگه بخوایم این اثر هم خالی کنیم اتسوشی زودتر از موعد میمیره) (به من ربطی نداشته ،خودش مصرفش رو شروع کرده بود .) (اما...) (دکتر یوسانو من کاری به کار آتسوشی ندارم لطفا اصرار نکنید ) (اما...) ولی فقط بوق خالی شنیدم ... *آتسوشی*وقتی گین ما رو پذیرفت،پدر و مادرش کسی رو که دوست داشت ازش گرفتتد .من باعث شدم که گین عشقش رو از دست بده. از اون لحظه به بعد اونم شد مثل پدر و مادرش. زنگ در را زدند و من با آکو مواجه شدم . خیلی زود اومده بود . (سلام) (پدر و مادرم برای شام میان اینجا سعی کن لایق این خانواده باشی ،جواهرات داری؟ ) (آ...آره )( پس زودتر کارت رو شروع کن )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
الهیییییی
آکو خفه شی ایشالا