
وارد اتاقم شدم . با اینکه ازدواج کرده بودیم ولی اتاقامون جدا بود.. در کشوی کمد را باز کردم و رسید آزمایش رو از داخلش برداشتم. به سمت اتاقش رفتم و در زدم. (چته؟) (میشه بیام تو ؟) (بیا) وارد شدم. پشت میز نشسته بود و نگاهی بهم نکرد. همانطور که داشت برگه ها رو مرتب میکرد. رسید را روی میز گذاشتم و گفتم (هفته پیش آزمایش دادم اینم رسیدش . جوابش رو برام میگیری؟)(خودت مگه پا نداری؟) (به عنوان همسرم حداقل این کار رو بکن) (اوف.باشه فقط برو کار دارم ) (آخه اون کار چی داره؟) (اون چیزایی که تو نداری) در را محکم کوبیدم. وحشی گفتنش رو شنیدیم . یک دامن سفید با تی شرت سفید پوشیدم و کیفم رو برداشتم. به سمت کتاب فروشی رامپو رفتم . تنها کسی که می تونست منو نجات بده کتاب ها بودند. من همیشه وظایف خودم رو انجام میدادم به عنوان همسر آکوتاگاوا و اونم بهم آزاد باش میداد ولی آزاد باش بیشتر شبیه مرخصی چند ساعته از زندان بود. جلوی کتاب فروشی ایستادم و در را باز کردم. جیغ بلندی کشیدم :(رامپو سان) سرش را از پشت کتابخانه آورد بیرون و
با لبخند گفت :(خوش اومدی آتسوشی ،نمیدونم چرا امروز خانواده اتون هی اینجان؟)(خانواده ؟)( همین چند دقیقه پیش گین اینجا بود) (چی؟گین؟ الان کجاست؟)(۵ دقیقه پیش رفت )(رامپو سان یه چند تا کتاب جدید برام آماده کن ،منم الان برمیگردم) میخواستم فقط ببینمش و ازش کمک بخوام. کسی نبود کمکم کن. هیچکس جز گین . تونستم از پشت موهای سیاهش رو تشخیص بدم ولی ترسیدم. اگه برم جلو و ازم بخواد برم چی؟ صدای زنگ گوشیم بلند شد . اسم چویا رو روی صفحه گوشیم دیدم . چویا کسی که باعث این بدبختی بود و گین کسی که باعث شد از تابستان زندگی به جهنم تبدیل بشه . کدوم راه رو باید انتخاب میکردم. به سایه گین که دورتر میشد و اسم چویا که روی صفحه نشان داده میشد.شروع کردم به دویدن به سمت گین . متاسفم چویا ولی گین تو اولویته . میترسیدم بهش نرسم پس موهاش رو گرفتم و به عقب کشیدم. جیغ کوتاهی کشید و سرش رو برگردوند.(آتسوشی؟؟؟) (گ...گین) (حالت خوبه ؟چرا نفس نفس میزنی؟) (من متاسفم گین ) (متاسف؟) (متاسفم که هیچ وقت نتونستم اونی باشم که لایق خانواده اتونه) (*پوزخند *فکر نمیکنی یکم دیره؟)
(هان؟) (تو واقعا مزخرفی ولی بامزه هم هستی ) (بامزه؟) (آره خب ازت متنفرم و تا جایی که بتونم زندگی رو جهنم میکنم برات ولی خب نمیتونم آدم بکشم و مطمئن باش نمی بخشمت) (اما...) (آتسوشی همه قرار نیست تو را بپذیرن !) (آخه ...) (اگه کاری نداری باید برم خداحافظ!) نگاه به گین کردم که دور می شد. همش تقصیر من بود که دنبال آرزو برآورده کردن بودم. من باعث شدم خانواده گین با ورودم بپاشه . نه مادرم و نه مادر و پدر آکو و نه هیچ کس دیگه ای منو نمیخواست . دوباره گوشیم زنگ خورد. مطمئن بودم باز چویاست . (سلام) (سلام آتسو ) (دازای تویی؟؟؟) (پس چه فکری کردی؟ معلومه خودمم) (ولی این گوشیه چویاست) (خودش کار داشت گفت من زنگ بزنم.ما داریم برمیگردیم!) (چ...چیی؟ الان؟) (آخر هفته می بینمتون !) (ب...باشه) حالا باید چیکار میکردم؟ الان بدتدین موقع بود ! آکو وسط مشکلات شرکتش گم شده بود، پدر و مادرش هم باهاش دعوا کرده بودند و ۹۰ درصد سهام شرکت تو خطر بود . از اون طرف مطمئنم آکو نمی خواست آدمایی رو ببیند که باعث شدند من وارد زندگیش بشم. خودش بار ها گفته بود که هیچ وقت
اون دوتا رو نمی بخشه . دیگه حوصله کتاب خوندن نداشتم و با تمام جونی که برام مونده بود خودم را تا خونه کشیدم. در را باز کردم و روی مبل خودم رو رها کردم. (کجا بودی؟) (کتاب فروشی) (اتفاقی افتاده؟)(اتفاق؟آره افتاده) (خب؟) (دازای و چویا برای آخر هفته میان اینجا ...) (چی؟؟؟ نکنه تو هم قبول کردی؟) (راه دیگه ای داشتم ؟) (تو این وضعیت من نیاز به اون دوتا ندارم که دوباره برام تصمیم بگیرن ،همش تقصیر اونا بود که گیر تو افتادم ) دیگه کافی بود امروز به اندازه کافی ساکت مونده بودم. داد زدم (فکر کردی من خوشحالم؟ خوشحالم که دارم تو یک جهنم با شیطان زندگی میکنم؟من خسته شدم.میدونم ازم متنفری ولی تحمل کن ،بالاخره منم به عاقبت پدرم دچار میشم. ) کیفم رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم. (فکر نکن با حرفات قانع شدم یا حتی ناراحت! تقصیر خودته .) هه! خوشبختی؟ خوشبختی یعنی اتفاقی که برای پدرم افتاد برای منم بیفته ! پدرم قبل از فوتش یک آرزو داشت :دخترش رو توی لباس عروس ببینه .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تروخدا بگو آکو بعدش عاشق آتسوشی میشه 🥺
من فقط نگران اون آزمایشم 😅
پارت ۳ معلوم میشه
آقا من دارم سکته میکنم
تو پیوی بهم بگو تروخدا
خو اگه اونی باشه که فکر میکنم آکو آتسوشی رو م.ی.ک.ش.ه
نه اون نیست پارت ۳ تو بررسیه
وای
ممنونم ازت 😪