با خوردن نور خورشید از لای پرده به صورتم،آرام چشمانم رو باز کردم.باز روی مبل خوابم برده بود . از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. صدای زنگ در حواسم رو پرت کرد. در را باز کردم و با قیافه همسرم مواجه شدم. بدون توجه به سلامی که دادم،وارد خانه شد و به سمت اتاقش رفت . {آکو حالت خوبه؟} نگاهی خشمگین بهم انداخت :(آتسوشی ولم کن!) (اما برات شیرینی درست کردم ) (نمیخورم ) (اما...) (*با داد*نمیخورم ) رفت سمت اتاق و در را محکم کوبید . من دیگه عادت کرده بودم . اگر بخاطر بیماری پدرم نبود هیچ وقت اینجا نبودم.موهای سفیدم رو پشت گوش انداختم و خودم را روی مبل رها کردم. پوزخندی زدم و به پنکه روی سقف نگاه کردم که می چرخید. من سفیدم و اون سیاه . من شادم و اون بی حس . من دنبال زندگی و اون دنبال کار کردن .من همه کار برای شادی همه میکنم ولی احساسات خودم رو نادیده گرفتم. ای کاش هیچ وقت به حرف چویا و دازای گوش نمی کردم و همچین اشتباهی نمیکردم . ای کاش هیچ وقت خودم رو وارد این جهنم نمی کردم و با یک شیطان زندگی نمیکردم....
سم خالصه
چویا زن دازای ....
چرا قیمه ها رو میریزی تو ماستا
ولی حاا غیر از سمی بودنش عالی بود
خودم میدونم سمه
مرسیییی
عرر شین سوکوکو:)
عاشق شیپشونن
*م
خیلی خوبه... و البته سمی ...😐💜
تولیدی سم خالص
بل😐😅
چویا زن دازایه 🤣🤣
درکت می کنم ، منم توی یکی از داستانام دو تا از همکلاسی هامو زن شوهر کردم ، دوستمم کردم بچه شون 😐🤣
خودم میدونم
منم می دونم که می دونی 😐😂
بذار
چشم
یا علی این چه سمی بود😂😂
نه جدا از شوخی خیلی خوب بود
خودم هم اولش از این ایده خنده ام گرفت
عر بذارش 🤩🤩
چشم