با قامتی بلند و کشیده سوار بر اسب از جاده خاکی کنار درختان میگذشت در افکار خودش بود. درختان زردی که از زیر آن میگذشت تونلی درست کرده بود برگ های زرد درختان خاک را مخفی میکرد. میدونست این آخرین باره. اونجا هیچکس نبود موهایش را باز کرد تا باد موهایش را در دست بگیرد.
هیچکس آنجا نبود وی از این موضوع هم ناراحت نبود زیرا کسی نبود تا با وجودش حواس دخترک را پرت زندگی واقعی کند.او دلش میخواست داخل رویا هایش زندگی کند ولی حیف که رویا بود اگر آرزو بود میتوانست عملی اش کند ولی رویا واژه ای هست که حتی برای هر رویدادی انتخاب نمیشود حتی در خواب هم نیست...
آروم از اسب پیاده شد زیر درختی نشست دفترش را روی پایش گذاشت قلم را در جوهر زد آرام و با اعتماد به نفس شروع به نوشتن داستانش کرد.
او آنقدر غرق در داستانش شده بود که گویی جای شخصیت اصلی بود. زمان! زمان رفت....
کلمات از دفتر بیرون زدند با آرامش و لبخندی غمگین اما گرم نگاهشان کرد صدای ویالون و پیانو توی گوشش پخش میشد ناگهان همان نتی که توی گوشش بود پدید آمد با کلمات مخلوط شد کلمات و نت ها توی هوا معلق بودند و او با لبخندش نگاهشان میکرد...
زمان رفت و او ماند و آرامشی ابدی...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
انیو خوشحال میشم به نیت جدیدم سر بزنید شخصی شده