بعد خودشو درست کرد و رو به خدمتکاران کرد و گفت :برین دیگه وقت نیست بلند شدم و خودمو نگاه کردم یک دفعه دست یک نفر روی صورتم آمد و نقابی روی صورتم گذاشت نگاهی کردم و دیدم اون شخص امیلی بوده ا.ت گفت:این چیه؟ گفت:پدر و مادر پسره مثل اینکه راضی نبودن که قبل از عروسی صورت همو ببینین ا.ت با تعجب نگاهی به صورت امیلی کرد و گفت : من چجوری با این خوراک بخورم امیلی گفت:چشمتو میگیره کل صورتتو که نمیگیره ا.ت گفت : خوب باید با دستم بگیرمش نمیشه هم بگیرمش و هم خوراکی بخورم امیلی نگاهی کرد و گفت: اوه خدای من یادم رفت جای دستشو با بند عوض کنم صبر کن الان یکی دیگه میارم بعد سریع رفت و یکی دیگه آورد و داد ا.ت بعد رو به ا.ت کرد و گفت: خوب ببین این بندش و میبریم زیر موهات که پیدا نباشه زشت بشه تازه اونقدرم موهاتم بهش رسیدن و پفش کردن که خودم میتونم برم زیرش مخفی شم بعد خندید ا.ت هم خندشو دید و لبخندش تبدیل به خنده ی بلندی شد...
آروم از پله ها پایین اومد با نقابش نگاهی بر مهمانان کرد البته گفته باشم که با اولین نگاه پسر را دید پسری با موهایی به رنگ خورشید و لبی به قرمزیه سیب دختر سرخ سرخ شد چون تا نگاهی به پسر کرد پسر هم نگاهی به او کرد دختر در نظر پسر اینگونه بود:پوستی به رنگ برف موهایی قهوه ای و لبانی مثل... آها چه بد نمیشد لبانش را تشبیه کرد. پسر در یک ثانیه نگاه کردن کل این افکار به ذهنش آمد ولی سریع چشمانش را دزدید و نگاهی به انسان های اطراف کرد...
روی میز نشست و چنگال رو برداشت سعی کرد چشماشو از پسر بدزده ولی همش نگاهش بر صورت پسر می افتاد پسری با نقاب، تقلبی طلایی.شروع کرد به خوردن پدر و مادر خودش و پسر درباره ی بچه هایشان و ازدواج حرف می زدند :
_پسر من بیشتر وقت ها خانه نیست در جنگل گاهی با اسب و گاهی پیاده قدم میزند... چه بگویم خیلی جنگل را دوست دارد
اینجا مادر پسر لبخندی میزند و ادامه میدهد:
_به او میگویم وقتی ازدواج کردی دیگر باید این عادت ها را ترک کنی
در اینجا مادر ا.ت شروع میکند :
_ آها چه شباهتی دختر من هم همینطور است...
_ حتما خیلی کلافه اید... اگر شما نباشید بدانید من هستم. گاهی اوقات بدون اینکه خبر بدهد میرود و من خیلی نگرانش میشوم؛ تا شب کلی فکر به سرم راه پیدا میکند...
_چه تفاهمی دختر من هم بدون خبر میرود دیگر وقتی ازدواج کردند این عادت های بچه گانه را کنار میگذارند... حداقل مطمعنم که بگذارند.
_آه مگر میشود نگذارند آنها زودتر بچه ی کوچکی به دنیا می آورند و بار بر دوششان است.
_بله هوشم به این موضوع نبود
( وقتی.... میزارم یعنی مکث میکنن)
( وقتی هم کتابی نوشتم یعنی دارن رسمی حرف میزنن)
در هنگام صحبت دو مادر ا.ت نگاهی بر چهره ی پسر هم میکرد. چهره ی پسر هیچ احساسی در آن نبود البته این بی احساسی بخاطر ازدواج اجبار بود این را دختر هم میفهمید.
پدر دختر و پدر پسر هم به حرف های سرزمین و مردانه پرداخته بودند. پدر ا.ت اینگونه میگفت:
_ا.ت با اینکه دختر است ولی اسب سواری خیلی دوست دارد ( اینا چون پسرن و مردن خیلی رسمی حرف نمیزنن و چون در طول مهمانی کمی یخشون آب شده حالت مردونه بخونید)
_اوه که اینطور پسر من عاشق شکاره... کارشم تو شمشیر و کمان خوبه...
آن شب گذشت و اون صحبت هایی که به اصطلاحِ ا.ت کشنده تمام شد...
صبح شد ا.ت تا چشمانش را باز کرد امیلی رو بالای سر خودش دید اول نگاهی کرد و دوباره سرش را روی بالشت گذاشت تازه فهمید امیلی بالای سرش هست دوباره پاشد گفت : یا خدا امیلی عین جن بالا سر من چکار میکنی؟ چی شده؟
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
یه سوال مگه معنی غذا چیه؟
قشنگ بود✨️🤎🖤🎻
غذا به عربی یعنی(جی.... ش شتر) اون زمان ها عرب ها از گشنگی تشنگی غذا میخوردن بعد ها به پارس(ایران) حمله کردن و کتابا رو سوزوندن و مردم رو مجبور به حرف زدن عربی کردن و به دلیل نفرتی که داشتن بهشون گفتن بگید غذا در صورتی که ایرانیش میشه خوراک و خوراکی
اوووه ،مرسی واقعا که گفتی
میدونم چرا منم نمیگم غذا چون از معنیش بدم میاد🙃🙂