6 اسلاید صحیح/غلط توسط: TUX انتشار: 2 سال پیش 80 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاممم ناظر جان لطفا سریع منتشر کن پلییزز مرسی
سلامم
اومدیم با پارت۳
قبلش باید یه چیزیو بگم
نمیدونم چرا تستچیم یکم هنگه مثلا داستانم ۶ تا پارته تا پارت ۵ اوکیه بعد پارت شیش دوباره همون پارت ۱ عه!اگر برای شما هم اینطوری بود چند بار بک بزنید بیاید اسلاید اول دوباره برید اسلاید ۶ چون من معمولا تو اسلاید شیش عکسارو میزارم...خب بریم سراغ داستان
ساعت پنج دقیقه به ۲ بود...همه نزدیک در ورودی ایستاده بودیم تا مهمان ها با کلاسکه هایشون داخل حیاط قصر بشوند.ساعت ۲:۰۱ یه کالسکه ی قهوه ای که شامل ۲ فرزند کوچک و پدر و مادر بود پیاده شدند ..معلوم بود که پدر انها را می شناسد انها بمن سلام دادند و تولدم را تبریک گفتند..کالسکه ی بعدی شامل یک پادشاه و یک شاهدخت بود..پادشاه و دخترش از کلاسکه پایین امدند و بعد به سمت من امدند پادشاه گفت=سلام شاهدخت اِلا!من کریسیتین اگرست هستم!و این دخترم بل اگرست عه)بل گفت=سلام!خیلی خوشحالم که میبینمت!خیلی خوشگل شدی!)گفتم=منم همین طور..مرسی!)ادامه اسلاید بعد
کلاسکه ی بعدی پادشاه و ملکه ای بودند که به قیافه شان میخورد افاده ای باشند بدون کوچک ترین توجه ای به من سمت پدرم رفتند..دلخور نشدم من اصلا اونارو نمیشناختم!کالکه ی بعدی کالسکه ی سبز اشنایی بود !پدر و مادر پدرم !دویدم سمت کالکه و همون جا پیاده شدن بغلشون کردم بهم تبریک گفتن...۵ تا کالکه اومدن و من هیچ کدومو نمیشناختم ..کالکه ای که توجه ام رو جلب کرد کالکه ای بود که روش نوشته بود..Lopez...لوپز....پس اینم لوپزا!شاه و ملکه پیاده شدند و بعد پسر بزرگشون و بعد یک دختر که بنظر ۳ یا ۴ ساله میومد..به سمتم اومدن و پدرشون گفت=سلام بانو اِلا تبریک میگم!این همسرم میراندا مکلین عه این دختر کوچکم سلینا لوپز عه اینم پسر بزرگم.)و خود پسره گفت=مارکوس لوپز)(دوستانی که سریال کلاس مرگبارو دیدن بله میدونم این همون شخصیتست!)مارکوس ادامه داد=خوشخوقتم که شمارو میبینم تولدتونو تبریک میگم!)گفتم=منم همین طور ممنون)و بعد کالسکه ی بعد و بعدیش.دیگه پاهام درد گرفته بود ولی کالسکه ی اخر که اومد وقتی پیاده شدن پادشاه به سمت پدر دوید گفت=وای خدا خیلی دیر کردیم نه؟؟)پدر گفت=نه زیاد)و پادشاه گفت=خب خداروشکر)بعدش هم پسرشون و دختر بزرگشون اومدن ملکه رو به من گفت=دخترم نانسی ۱۷سال داره و پسرم پرسی ۱۶ ساله.)پرسی بمن دست تکون داد نانسی هم لبخندی زد.واییی چه اسلاید طولانی شد ادامه اسلاید بعدیی
همه اومده بودن..جیمز هم با پسرای همه صمیمی شده بود..و واقعا فقططط با پسراشون○~●منم رفتم که به همه خوشامدی بگم وقتی به کلی ادمممم خوشامد گفتم فهمیدم حوصله این مهمونی طولاااانی رو ندارم...وقتی روی میزی که پدر بزرگم و مادر بزرگ مادریم نشسته بودم جیمز اومد و اروم
گفت=با چند تا از شاهدخت ها و شاهزاده ها میخوایم بریم رصد خونه بالای قصر میای؟)گفتم=پدر ازین کار خوشش نمیاد.نه؟)جیمز گفت=باشه نیا)گفتم=نگفتم نمیام که عهه!حوصلم اینجا سر رفته باشه میام)گفت=عیول پس پاشو)بعد از ۵ دقیقه موش و گربه بازی رسیدیم به رصد خونه اونجا با من ۴ تا شاهدخت بودیم و مارکوس و پرسی و جیمز و یه پسره دیگه و برادر کوچیکم که شدن ۵ تا شاهزاده..۷ تا تلسکوپ داشتیم من زیاد نیومده بودم اینجا پس بلد نبودم.وقتی داشتن تلاش میکردم تلسکوپ رو درست کنم مارکوس اومد سمتم و گفت=میتونم من درستش کنم؟)گفتم=البته)و رفتم کنار تا درستش کنه سریع درستش کرد و گفت=بفرما)گفتم=مرسی)لیخند زد ولی همون موقع جیمز صداش کرد و گفت=مارکوسسسس بیا مال منممم درست کننن!)ادامه اسلاید بعدی
اون جا همه روی زمین خوابیدیم و ستاره هارو نگاه میکردیم این وسط چند تا شهاب سنگ هم رد میشدن...تازه فهمیدم باید زیاد میومدم رصد خونه!بعد در باز شد و همه پریدیم و نشستیم..وایییی پدر بود که گفت=اِلا!!!بچه ها!اینجا چیکار میکنید!الا نمیدونی کلی ادم منتظرتن!بیا پایین دیگه!)با بی حوصلگی گفتم=چشم پدر)بلند شدم و بقیه دنبالم اومدن.برادر کوچکم گفت=اه تازه داشتم حال میکردم!)گفتم=اره منم علاقه ای ندارم برم پایین!)وقتی همه وارد شدیم من جلو تر بودم همه دست زدن.پدر با چشم هایش توجیهم کرد که صاف بایستم و لبخند بزنم .رفتم سمت پدرم او گردنبدی را گردنم کرد و بلند گفت=هدیه ی من به دخترم این هدیه نسل به نسل بین دختر های اول چرخیده!)و دوباره همه دست زدن و منم خنده ی مصنوعی زدم ولی از هدیه اش خوشم اومد..وقت رقص شد همه بلند شدن و رقصیدن اون وسط جیمز رو دیدم که با خواهر پرسی رقصید برادرم با خواهر کوچک متیو !خخخ بانمک بودن!ولی من نشستم و همه رو تماشا کردم...ادامه اسلاید بعد
بعد از رقص وقت کیک شد کیک خیلییی بزرگی را خدمت کار ها وسط سالن اوردند و تقسیم کردند بین مردم..وای خیلی خوشمزه بوددددد.بعدش هم نوبت شام شد و در اخر ۳۰ دقیقه تایم اضافه تا رفتن.همه کسایی که رفته بودیم رصد خونه رفتیم تا تو حیاط چرخی بزنیم...از مارکوس و پرسی درک ل از همه پرسیدم=شماها کجا زندگی میکنید؟خیلی دورید؟)پرسی گفت=ما حدود ۸ ساعت تو راه بودیم!)مارکوس گفت=نه در اون حد مال زیاد فاصله نداریم ما ۲ ساعت تو راه بودیم)همه دختر ها هم گفتن اونا زیاد دور بودن و بعد از اینکه حرفای همه تموم شد جیمز گفت=نظرتون چیه یه وقتایی دوره همی بزاریم و ازینچیزا!مارکوس گفت=من که خوشحال میشم !)پرسی گفت=اره منم میتونم)دو تا از دختر ها هم موافقت کردن..بعد از ۳۰ دقیقه حالا باید با همهههه خداحافظی میکردم 🤭وقتی با مارکوس خداحافظی میکردم بهم گفت=خوشحال میشم هفته ی دیگه با برادرت بیاید به قصرمون)گفتم=مرسی حتما)و رفت واییی خیلی خوشحال بودم..خب این پارت تموم شد عکس هرچی لازم بودو اون بالا گذاشتم گایز لطفا همایت کنید اگه میخواید بازم بزارم
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
رو مارکوس کراش زدممم😂😂
عادیه
منم روش کراشم😂👍💔
من پارت بعد رو میخوام :::)
حتما:)))
بکـ،میدمـ👩🏻🦯🗿
تنک🌙