فردا صبح ساعت۶... -کوک کوک:جانم؟ -تو تاحالا این جمله رو شنیدی که می گویند 《کافیست زمان مرگ خود را بدانی،آن وقت است که حتی زیبایی خوردن یک لیوان اب را از دست نمی دهی》؟ کوک:نه چطور؟ -تو برای من همون لیوان ابی کوک:یعنی چی؟ -وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون بهت میگم تا اون موقع لطفا برام صبر کن کوک:من همیشه منتظرت میمونم ات &وقت عمله ات -باشه کوک:صبر کنید &چی شده؟ کوک نزدیک ات شد و گردنبند زیبایی رو در گردنش انداخت کوک:این گردنت باشه -مرسی:)
شاید شما هم این جمله رو شنیده باشیه که می گویند《و نترسیم از مرگ ، مرگ پایان کبوتر نیست،مرگ وارونه یک زنجره نیست،مرگ در ذهن اقاقی جاری است،مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد،مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید،مرگ با خوشه انگور میآید به دهان،مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند،مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است،مرگ گاهی ریحان میچیند،مرگ گاهی ودکا مینوشد،گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد و همه میدانیم،ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است،در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم》 این جمله خیلی قشنگه وقتی که میفهمی برات وقتی نمونده و داری لحظات خوبی را که تو این دنیا داشتی رو از دست میدی وقتی که میفهمی زندگیت مثل یه خاطره میمونه که برای ادمی یه که فراموشی گرفته داره و خاطاتش یکی یکی از بین میره...
بقیه اومده بودن و دم اتاق عمل وایستاده بودن که پرستار با عجله اومد بیرون و با کیسه ی خونی به سمت اتاق عمل رفت همه ترسیده بودن نکنه قرار بود اتفاق بدی بیوفته کی میدونست؟ شاید ات داشت از بین می رفت داشت جلوی چشماشون پر پر میشد و اونها هم نمی توانستند کاری بکنند کی میدونست؟ شاید این اخر داستان بود شاید دیگه کسی نبود که با خنده هاش دل بقیه رو به لرزه در بیاورد کسی نبود که با موهای قهوه ایش و چشمای ابی چال گونه اش و اخلاق بانمکش بخندونتشون؟ هیچکس حقیقت رو نمیدانست هیچکس نمی توانست حدس بزند تو اتاق عمل که پر از حرفه چی داره میگذره
ویو اتاق عمل... &خدارو شکر که عمل داره خب پیش میره... قیچی... خونش کمه خون بیارید داره تموم میکنههه پرستار با عجله بیرون رفت $دکتر چرا اینجوری شد &خون... نمیدونم الان وقت این حرفا نیست باید بریم ادامه جراحی... اخرین بخیه هم زدم خدارو شکر عمل موفقیت امیز بود خسته نباشید *بله دکتر شما هم خسته نباشید رفتن به بیرون *اقای دکتر چیشد؟ &نگران نباشید عمل موفقیت امیز بود خدارو شکر خطر رفع شد *هوفف خداروشکر کوک:میتونیم بریم ببینیمش؟ &بله ولی لطفا صبر کنید منتقلش کنند به بخش بعد کوک:بله ممنون ته ته: تاحالا سر جوایزمون هم اینقدر خوشحال نبودم که اینجا خوشحال شدم نامی:اره حالا هنوز تموم نشده باید به هوش بیاد میکائیل:اره همینطوره ات رو منتقل کردن به بخش و بقیه رفتن به دیدنش کارل:میدونید دیشب ساعتای ۱ بود که داشتم با ات چت میکردم بهم گفت《مرگ من زیاد طول کشید، معزرت میخواهم که ناراحتتان کردم لطفا پوزش من را بپذیرید》وقتی بهش گفتم منظورش چیه بهم گفت مهم نیست زیاد بهش فکر نکن ولی الان خوشحالم که ات سالمه ته جون:اره میدونید که اگه ات از این عمل کوفتی سالم بیرون نمیومد مطمئنن هممون این بیمارستان و مثل حال خودمون خراب میکردیم😐 کوک:اره😂😑 ... وضعیت جسمی ات بد شد داشت از دست میرفت *اقای محترم لطفا بیرون وایستید کوک:نههههه ات بیدار شوووووو نمیتونی وقتی هنوز حرفامو نشنیدی بزاری بری لطفا برگرد من بهت نیاز دارم چطوری میتونی منو عاشق خودت کنی و بزاری و بریییییییی ات لطفا بیدارشووووووو من هنوز حرفامو بهت نزدممممم جیمی:کوک اروم باش &بزار رو ۲۵۰ بدو بیمار داره از دست میره ۳ ۲ ۱ شوک ۳۰۰ ۳ ۲ ۱شوک ۳۵۰ ۳ ۲ ۱ شوک بیمار برگشت &لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید بیمارتون برگشته و به هوش اومده میتونید برید دیدنش میکائیل:کوک تو اول برو پیشش و حرفات و بهش بزن بعدش ما میایم کوک:ممنون ات -کوک کوک:چقدر دلم برات تنگ شده بود -کوک تو یه حرفی میخواستی به من بزنی کوک:اره میخواستم بهت بگم که من د ست دارم ات من عاشقتم -منم همینطور کوک منم دوست دارم لطفا بیا باهم باشیم کوکو ات همو... خودتون فهمیدین دیگه اگه بگم داستان منتشر نمیشه😑😂 میکائیل:هوششش من گفتم فقط حرفتو بزنی نه کاره دیگه کوک:عههه میکائیل:😂شوخی کردم مبارک باشههههه لی لی لی دیش گیلی لی ماشاالله -خوشحال تر از منه😂😐 کوک:دقیقا😂-خیلی دوست دارم کوک:منم❤(خب این پارت اخر بود وداستان تموم شد لطفا بگید داستان بعدی از کی باشه بوس بایییسی)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)