
پارت 19 ناظر پلیز منتشر💙
( 5 سال بعد ) با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم نگاهی به اسمش انداختم اَه نمیزاره یکم بخوابم گوشیو دم گوشم گذاشتم که صدای عصبیش تو گوشم پیچید × لورا معلوم هست کجایی 45 دقیقه دیگه جلسه شروع میشه اونم جلسه با بزرگترین شرکت فرانسه لورا : سلام اریک صبح تو ام به خیر...اوکی تا یه ربع دیگه اونجام اینو گفتم و گوشیو قطع کردم با یه حرکت از سر تخت بلند شدم و رفتم یه آب به دست و صورتم زدم و جلوی آینه وایستادم موهامو شونه کردم و یه آرایش ملایم کردم و لباسمو با یه شلوار لی و بلوز کاموایی مشکی عوض کردم و سوییچ و از رو میز برداشتم و در ماشینو باز کردم و سوار شدم....از وقتی اومدم فرانسه 5 سال میگذره شاید اگه با اریک آشنا نمی شدم الان تو این شرکت به این بزرگی مشغول کار نبودم کم کم به رفتن دراکو عادت کرده بودم هرچند هنوز یه امید عجیب تو وجودم بود نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم یه ربع گذشته بود و الان دقیقا روبه روی شرکت بودم...شرکت بزرگی بود که با کاشی های قهوه ای تیره سنگ کاری شده بود و بالای شرکت روی یه تابلو نوشته بود ( عطر یخی ) یه شرکت بود که ادکلن می ساخت وارد شدم و با آسانسور رسیدم طبقه هفتم خودمو جلوی در اتاق اریک دیدم اریک کلاوس پسر رئیس شرکت بود که منو به پدرش معرفی کرده بود تقریبا میشه گفت باهاش دوستم بدون در زدن رفتم داخل پشتش به من بود با لحن جدی و خنده داری گفتم سلام بر جناب رئیس متعجب و کمی ترسیده برگشت طرفم اریک : بالاخره اومدی ؟ یه در میزدی بد نبود لورا : درست به موقع رسیدم اریک : حالا نمی خواد وقت شناسیتو به رخ بکشی خب لورا وقت نداریم نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه لورا : با کدوم شرکت؟ مدیرش کیه ؟ اریک : مدیرشو نمی شناسم چون تا حالا پدرش واسه جلسه میومد حالام انقد سوال نپرس لورا یه کاری کن برو اتاق جلسه رو مرتب کن لورا : من که خدمتکار نیستم اریک : میدونم اما هیچکدوم از خدمتکارا بیکار نیستن حالا زود برو آفرین دختر خوب لورا : از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق جلسات شدم میز بزرگی وسط اتاق بود که صندلی های زیادی دور تا دورش رو گرفته بود کاغذ ها روی میز پراکنده و بهم ریخته بودن رفتم سمتشون و مرتبشون کردم بعد از چند مین کارم تموم شد از پنجره نگاهی به بیرون انداختم....تا حالا از اینجا پایینو ندیده بودم لبخند کمرنگی رو لبم نشست که با صدای باز شدن در برگشتم...
افراد شرکت خودمون یکی یکی داخل اتاق میومدن و اریک هدایتشون میکرد که اومد سمتم و لبخندی زد اریک : کارتو خوب انجام دادی لورا : معلومه....اریک : بشین رو صندلی کنار من چون بالاخره جز افراد مهم این شرکتی لورا : باشه ولی علاقه ای به حرف زدن و دخالت توی بستن قرارداد با شرکت دیگه ندارم اریک : باشه...اصلا حرف نزن حالام بشین لورا : نشستم رو صندلی کنار اریک که صدای آقای کلاوس توی اتاق پیچید که آدمای شرکت ( ادکلن تلخ ) رو به داخل هدایت میکرد که نگاهم به رئیسش افتاد با چیزی که دیدم نمیتونستم به چشمام اعتماد کنم توی چشمای خاکستریش خیره شدم ولی اون منو ندید چون با توجه به شلوغی افراد شرکت نمی تونست منو ببینه باورم نمیشد کسی که روبه روی منه دراکوعه...اما چند بار پلک زدم ولی خودشه از خوشحالی لبخندی اومد رو لبم آقای کلاوس : باعث افتخاره که با شرکت معروفی مثل ادکلن تلخ قرارداد ببندیم....پدرتون دیگه نمیاد ؟ دراکو : پدرم خیلی وقته منو به جای خودش رئیس اعلام کرده لورا : لحنی که دراکو حرف میزد خیلی سرد و بی احساس بود چقدر تو این 5 سال عوض شده.... آقای کلاوس : خب آقای مالفوی نظر شما درمورد این قرارداد چیه ؟ دراکو : به نظر پیشنهاد خوبیه فقط...طراح جای ادکلن های شرکت شما چه کسیه؟ لورا : تمام فکرم درگیر دراکو بود که با اشاره آقای کلاوس به خودم اومدم که منو نشون میداد دراکو با حالتی متعجب و سرد بهم خیره شده بود آقای کلاوس : ایشون خانم وینسلت یکی از با استعداد ترین افراد این شرکت دراکو : خب...من قرارداد و امضا میکنم لورا : بعد از امضا بلند شد و با آقای کلاوس دست داد حتی یه لبخند کوچیکم نزد رفت سمت در که با یه حرکت کوچیک برگشت و گفت : دفعه دیگه اگه کاری با من داشتید نیازی به زحمت خودتون نیست پسرتون رو بفرستید اریک که خوشحال به نظر میومد رو به دراکو گفت : حتما آقای مالفوی لورا : دراکو حتی به من نگاهم نکرد رفتارش خیلی عجیب بود شونه ای بالا انداختم و چشمامو با درد روی هم گذاشتم که با صدای اریک به خودم اومدم اریک : پاشو همه رفتن وای به من گفت اگه کارش داشتم برم دیدنش به نظرت این عالی نیست ؟ لورا : چرا انقد مشتاق دیدارشی؟ اریک : خیلی آدم باحالیه مخصوصا جوری که سرد رفتار میکنه رو دوست دارم....لورا : نگاهی بهش انداختم اریک ؟...اریک : چیه لورا : میشه...بهم مرخصی بدی؟ اریک : کجا میخوای بری ؟ لورا : کار دارم دیگه....باشه پسر خوب؟ اریک : اَه باشه برو...لورا : لبخندی زدم و از شرکت رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم احساس خیلی خوبی داشتم حس میکردم بعد 5 سال دوباره خندیدم گوشیمو تو دستم گرفتم
و شماره دراکو رو با هزار امید گرفتم و دم گوشم گذاشتم اما خاموش بود مثل اینکه شمارشو عوض کرده...چرا الکساندر بهم گفت مُرده چرا زندگیمو داغون کرد خب معلومه اون دشمن منه...گوشیو گذاشتم کنارم و دستمو روی فرمون گذاشتم و رانندگی میکردم اشکام از روی چشمام می غلتید و روی فرمون می افتاد...شاید از خوشحالی بود...شاید اشک شوق بود قلبم اونقدری تند می تپید که صداش به وضوح به گوشم می رسید....بهترین حس زندگیمو داشتم به خودم اومدم جلوی خونه بودم کلید و به در انداختم و وارد شدم تاریکی فضای خونه رو پر کرده بود پرده ها رو کنار زدم و نور درخشان آفتاب توی خونه پیچید....نشستم رو مبل دلم می خواست ببینمش...دلم می خواست بغ...ل..ش کنم دلم انقدری واسش تنگ شده بود که قابل گفتن نبود یادم رفت حتی آدرس شرکت دراکو رو از اریک بگیرم اَه...صدای زنگ گوشی توی گوشم پیچید الو... اریک : سلام لورا می خواستم بگم بعد از ظهر ساعت 4 بیا کافه کنار شرکت می خوام باهات حرف بزنم لورا : اوکی می بینمت گوشیو قطع کردم و روی مبل گذاشتم نگاهی به ساعت انداختم تازه ساعت 1 بود لباسمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه لازانیا درست کردم بالاخره یه بار میتونم غذای درست حسابی بخورم بالاخره اشتها دارم به غذا..... بعد از غذا یه فیلم درام و تخیلی دیدم نگاهم همش به ساعت بود تا بالاخره رسید به زمانی که می خواستم چون می خواستم آدرس شرکت و از اریک بگیرم رفتم لباسمو عوض کردم یه بلوز سفید با شلوار لی پوشیدم و پالتو خردلی رنگمو برداشتم از تو آینه نگاهی به خودم انداختم چکمه های مشکی رنگمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم بعد چند مین رسیدم کافه از پشت شیشه اریک و دیدم که رو یه صندلی پشت میز نشسته بود با لبخند رفتم سمتش اریک : سلام لورا اومدی لورا : سلام کاری باهام داشتی؟ اریک : کار مهمی که نبود در مورد کارای شرکت بود و گفتم یه قهوه با هم بخوریم لورا : اوکی خب...راستش یه کاری باهات دارم...میشه آدرس شرکت ادکلن تلخ و بهم بدی ؟ اریک : حتما.. ...لورا : یکم در مورد شرکت حرف زدیم و از کافه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت شرکت دراکو....با سرعت خیلی زیاد رانندگی می کردم که باعث شد زود برسم از ماشین پیاده شدم و با قدم های تند و لبخند روی لبم رفتم داخل و رفتم داخل آسانسور از منشی پرسیده بودم گفت اتاقش طبقه پنجمه دستمو روی شماره 5 فشردم و بعد از چند ثانیه رسیدم در آسانسور آروم باز شد قلبم به تپش افتاده بود خودمو جلوی در اتاقش دیدم در کامل بسته نبود با چیزی که دیدم احساس بدی بهم دست داد!
یه دختر با موهای مشکی کنار دراکو نشسته بود... دراکو چشمش به من افتاد رفتم داخل دراکو : چیزی شده خانم وینسلت؟ لورا : خا..خانم وینسلت؟ دراکو : مگه فامیلی شما وینسلت نیست؟ + دراکو من برم می بینمت دراکو : باشه ایزابل می بینمت...کاری دارید خانم وینسلت؟ لورا : دراکو منم لورا...تو..تو چت شده دراکو : خیلی چیزا عوض شده لورا : چرا انقد سرد رفتار میکنی؟ دراکو : خانم وینسلت تنها دلیل صحبت منو شما فقط قرارداد شرکته حرف دیگه ای با شما ندارم!!
ناظر عزیز لطفا منتشر کن🌙💙 لایک و کامنت فراموش نشه:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چییی ؟؟
نه نباید اینجوری بشه 🥺😢
هومم💔
هقققق
ناراحت نباش کیوتمم💔☺
تنک💚
خیلی عالی بود بنظرم بزرگ تر هم شدی نویسنده شو . واقعا خوبه
وای هارتمم مرسی خفنم💚☺
....♡
دراکو مزدوج شدددددد؟
پشمام...
☺♡
تنکس💙🌙
فعلا چیزی نمیگم☺💙