
....
نگاهش را از گوشی گرفت و به آینه ای که چهره اش را منعکس میکرد خیره شد او واقعا چه کسی بود؟ انگار که کلا گم شده بود در این دنیا نگاهی که به اطرافش می انداخت زندگی اش خلاصه شده بود در این گوشی گوشی ای که هزاران آدم در آن بودند که با آن دختر حرف میزدند اما کدامشان او را درک میکرد؟ ترسناک تر از آن این بود که بیشتر کسانی که با آنها صحبت میکرد پسر بودند! در افکارش آنها را دوستان خودش می دید دوستانی که حرف هایش را می شنیدند نه درست نه واقعیت های زندگی اش را بلکه فقط و فقط حرف هایی که در مورد روزمره اش بود نمیدانست با زندگی اش چه میکند غرق در سادگی اش شده بود فکرش هم خنده دار بود اینکه هرکسی که با او حرف میزد را دوست خود میدانست احساسی قلبش را آزار میداد سیاهی ای اطرافش را پر کرده بود که نمیدانست چطور میتواند از آن بیرون بیاید!
زندگی اش خوب بود اما یک سری چیز ها زندگی او را پیچیده میکرد شاید قلب او تیره شده بود که چندین نفر را دوست خود میدانست و آنها او را دوست خود نمیدانستند! گاهی وقتا انسان هایی در زندگی انسان می آیند که نمیخواهند فقط یک دوست باشند! هدفی بیشتر از دوست دارند. (نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم اونا فقط دوستای منن نه بیشتر اما پس چرا وقتی میخوام در مورد عاشق یکی بودن باهاشون حرف بزنم بهم میریزن؟ نمیدونم شاید نباید باهاش دوست میشدم و به احساسات اونم صدمه میزدم هوم؟ صدای پیام گوشیم توجهمو جلب کرد نوشته بود سلام جوابشو دادمو یکم حرف زدیم بحثمون سمت سوالی رفت که نمیخواستم بهش جواب بدم پرسید : منو تو دقیقا چی هستیم ویولت؟ ویولت :_ذهنم کمی درگیر شد و نوشتم : دوست همیم خب _همین فقط دوست؟ من نمیخوام تو فقط دوستم باشی من هدفم دوست بودن باهات نیست تا ابد که نمیتونیم دوست بمونیم دختر ویولت:_منو تو اولین بار قرارمون فقط این بود دوست باشیم نظرمم عوض نمیشه! _من خوابم میاد شبت خوش ویولت. ویولت: گوشیمو کنار گذاشتم و خوابیدم صدای آلارم گوشی بیدارم کرد روی تخت نشستم و گوشیمو برداشتم
نقاشی ای که دیشب کشیده بودمو استوری کردم و تمام اون روز رو غرق نقاشی کشیدن شدم نقاشی و آهنگ ترکیبی بود که باعث خوب شدن حالم میشد:) زمان میگذشت تا اینکه شب شد! گوشیم توی دستم بود که نوتیف پیامی نگاهمو سمت خودش کشید! پسری بود که گاهی وقتا استوری هاشو میدیدم اما تا حالا ریپلای نزده بودم، نقاشیمو دیده بود و پیام داده بود نوشته بود : نقاشی هات قشنگه! درجواب نوشتم ممنون لطف دارین سرعت دیدن پیامم شوکه عم کرد نوشت : از مداد سفید هم میتونی توی نقاشیات استفاده کنی ویولت:_بله شاید خوب باشه حتما استفاده میکنم این بار نوشت : با همه همینقدر با ادب حرف میزنی؟ ویولت :_لبخندی عجیب روی لبم نشست و نوشتم : خب بله همیشه همینطورم طولی نکشید که نوشت : خوبه اتفاقا باحاله، چند سالته؟ ویولت :_حرف زدن باهاش حس عجیبی داشت، چهارده سالمه +قیافت بیبی فیسه با خودم میگفتم یا دوازده سالته یا چهارده ویولت:_واقعا؟ خب شما چند سالته؟ چند دقیقه ای طول کشید و برگشت و نوشت من شونزده سالمه ویولت :_خوبه تا روز بعد حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اینکه یکی از دوستام بهم پیام داد و بهش گفتم که با یه نفر دوست شدم خیلی واکنش خوبی نداشت اما چیز زیادی هم نگفت!
واقعا باهاش دوست شده بودم و بیشتر زمانم رو باهاش صحبت میکردم و آدم عجیبی بود احساس میکردم از سنش بیشتر متوجه میشه اون آدم هم اصلا با دوستای دیگه م کنار نمیومد و کلی باهام حرف میزد دعوا های بینمون شدت گرفته بود و نمیخواستم ناراحتش کنم اما نمیخواستم از دستش هم بدم اون نمیخواست مثل بقیه حکم یه دوست رو واسم داشته باشه انسان عجیبی بود و حرفاش چیز های زیادی به من یاد میداد اما نمیخواستم قبول کنم حرفاشو! اما شاید حق با اون بود این خوده من بودم که تهش آسیب می دیدم اما من فقط نمیخواستم قلب کسی رو بشکونم:) نمیخواستم آدم بدی توی ذهن کسی بمونم و این تهش آسیبش به خودم میرسید گاهی وقتا حتی تا چند روز جوابمو نمیداد این پسر! یکی از همین روز ها واقعا نگرانش شده بودم و بعد از سه روز اومد و جوابمو داد و باورش نمیشد که نگرانش شده باشم اون آدم خوبی بود اما من دنبال خوب بودن نبودم شاید:)
بعضی وقتا آهنگ گوش میدادم و برای مدت زیادی به عکسای اون پسر خیره میشدم قبل خواب فکرش توی سرم مرور میشد! حسمو بهش نمیفهمیدم:)!! اکثرا بحثامون جدی بود یکی از همین شب ها حرفی زد که منو از احساسم مطمئن کرد! نوشت : پس اگه میخوای فقط دوست باشیم من باید اینو قبول کنم که تو با یه نفر دیگه وارد رابطه شی و تو باید قبول کنی من با یه نفر دیگه وارد رابطه شم درسته؟ ویولت :_مدتی فقط به اون پیام زل زدم و حس میکردم بغض گلومو گرفته نوشتم : آره درسته:) حس میکردم ته دل جفتمون خالی شد گفت خوابش میاد و رفت بخوابه حس عجیبی توی قلبم داشتم اشک و پشت بندش اشک دیگه ای صورتم رو خیس میکرد این چه حسی بود که فقط میخواستم دوستم باشه اما تحمل اینو نداشتم که با کسی دیگه وارد رابطه شه؟:) حالم واقعا بهم ریخته بود که پیامش همون شب روی گوشیم ظاهر شد واقعا متعجم کرد نوشته بود : اشتباه کردم پشیمون شدم از حرفم من نمیتونم کسی دیگه ای رو دوست داشته باشم حداقل فکر کن به همه چی فکر کن:)! ویولت :_تحمل ناراحتیشو نداشتم سریع نوشتم :باشه آروم باش فکر میکنم قول میدم فکر کنم درست به همه چی لطفا خودتو ناراحت نکن!:)
روز ها مثل باد اما کند میگذشت شب ها قبل از خواب به این فکر میکردم که واقعا من دوستش دارم اما..اما از یه دوست بیشتر! لوکاس (پسری که با ویولت حرف میزنه و دوسش داره) : مدت ها بود که فکرم درگیر تصمیم اون دختر شده بود تمام روز می دیدم که آنلاینه اما قول داده بودیم تا روزی که تصمیم میگیریم حرف نزنیم! شاید حق با من نبود نمیدونم اما نمیخوام اون دختر آسیب ببینه یه حسی ته وجودم میگه این ویولتی که دارم می بینم آدمی که بهم نشون داده نیست!
ناظر عزیز ممنون میشم منتشر کنید💗✨️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عذر میخوام ولی میشه از داستان جدید منم حمایت بشه؟
منتشر شده اسمش بازی زندگی: انتقام لیلی هست
کامنت موقته
+
++
))
طبیعیه که برای رمانات جونمم میدم نه؟
مگه نویسنده به این خوبی داریم اخه؟؟؟؟
قربونت برمم😭🫠
😭🫂
قشنگ من✨️🍓
عاشقی اینطوری خیلی خفنه ها مخصوصا وقتی تو سخترین شرایط بدستش میاری خیلی خوب بود ایوللل...=))))
عاشقتمم:)) لاوممم😭🥺💗
عالی مثل همیشه:)
مث شما:))✨️
فداتشم
عاشقش شدم:)))
پمایاتنمهعبهخدربب😭🥹✨️💗
خیییلیی خوبههه
مرسییی💗
😘