
پارت اول؛
135 روز باقی مانده! خم شدم تا بند کتونی هایم را محکم کنم دستان لرزانم را که روی کفشم میکشیدم عجیب بود! نه بغضی گلویم را مانند هیولایی احاطه کرده بود و نه جای اشکی گوشه ی چشانم خشکیده بود فقط شوکه! شوکه شده بودم و زبانم قاصر به توصیف این درد عجیب نبود بعد از چند دقیقه ای کلنجار رفتن با خودم از روی زمین بلند شدم و دستم را روی زنگ در فشردم و سرم را پایین انداختم چند لحظه ای گذشت و مادرم فلور در را باز کرد از نگاه اشک آلودش می توانستم غم را حس کنم اما لبخندی زدم و با صدایی رسا و ملایم سلامی کردم و رد شدم پدرم که گوشه ای از خانه روی مبل قهوه ای رنگ کنار پنجره نشسته بود و دستش زیر دستش و غرق افکارش بود نگاهش به من افتاد و او هم غم چشمانش را اسیر خود کرد به او هم لبخندی زدم که چشمم به پایین پله های چوبی قهوه ای رنگ افتاد و لبخندی روی لبم نشست و با سرعت به آن سمت روانه شدم
لانا دوست صمیمیم که مطمئنم خبر ها رو شنیده بود کنار پله ها ایستاده بود و با اشک و لبخندی سرشار از غم به من نگاه میکرد بهش نزدیک شدم و سعی کردم پر انرژی سلام کنم و به آغوش خودم کشیدمش و گفتم : رفیق من چطورهه؟ اینجا چیکار میکنی و دستشو گرفتم و خواستم دنبال خودم سمت اتاقم بکشمش که دستم رو محکم تر گرفت و مانع حرکتم شد برگشتم و توی چشماش نگاهی انداختم که با صدایی که از بغض میلرزید اسمم رو صدا زد و گفت : نیلا، یعنی...یعنی بعد از این مدت همه چی تموم میشه؟ نیلا : سرمو انداختم پایین و گفتم بهش فکر نکن خب؟ لبخندی زدم و دستشو محکم تر گرفتم و دنبال خودم از پله ها بالا کشیدمش و وارد اتاقم شدیم و در و بستم اتاق خیلی بزرگی نداشتم اما دیوار های سبز رنگ ملایمش و پنجره ای که به حیاط پشتی پر از گل دِیزی که هر کدوم رو خودم کاشته بودم ختم میشد و پرده های سفید و سبزی که روی پنجره رو میپوشوند هرچند اکثر وقت ها روی پنجره نبود ولی زیبا بود و اون طرف اتاقم که تختی با رو تختی سفید و کمی سبز پوشیده شده بود وحود داشت که از وقتی به خاطر دارم کنار لانا روی اون تخت مینشستیم و ساعت ها حرف میزدیم و خوراکی میخوردین (کوکی هایی که تیکه های شکلات داشت و کروسان های تازه ای که مادرم می پخت) من عاشق این خوراکی ها بودم
اتاقم رو دوست داشتم چون حس خوب و احساس زندگی رو به دلم برمیگردوند! رنگ سبز رنگی سرشار از حیات و زندگی، رنگی بود که از بچگی جزوی از زندگیم شده بود. نگاهی به لانا که کنار در ایستاده بود انداختم و با صدایی بلند و لبخندی عمیق گفتم : چرا اونجا وایستادی بدو بیا پیش رفیقت ببینم امروز میخوام کلی خوش بگذرونیما لانا که هنوز چشماش غرق گریه بود بهم خیره شده بود و به حرف اومد : نیلا چرا جوری حرف میزنی که انگار چیزی نشده؟ من دارم از دستت میدم و تو هنوز میخندی؟ عجب آدمی هستی! نیلا : اولا که اتفاقی نیوفتاده و قراره بیوفته و...135 روز باقی مونده! لانا من هنوز هستم من اینجام انتظار داری تمام باقی عمرم رو گریه کنم و زندگی ای که واسم باقی مونده رو با تیرگی بگذرونم؟ اگه قراره گریه کنی پس برو! لانا : بهش نزدیک شدم و بغلش کردم و زیر لب گفتم : هنوز همون نیلای دیوونه ای! نیلا ازم فاصله گرفت و خندید و گفت : همینو میخوام باشه؟ لانا : سعیمو میکنم دختر...
نیلا : صبر کن الان برمیگردم در اتاق رو باز کردم و از پله ها دویدم پایین و وسط اتاق نشیمن ایستادم و لبخندی زدم مامان میتونی واسم اون کروسان خوشمزه ی پر شکلات قبلا رو درست کنی؟ و رو به پدرم کردم و گفتم : ناراحت نباش من فعلا کنارتونم بعد از کمی مکث، 135روز برای من فرصتی برای زندگیه بیاین قشنگش کنیم! مامان و بابا لبخندی همراه با غم زدن و کنار هم وایستادن و رفتن تا کروسانی که میخواستم رو درست کنن با سرعت آروم و قدم به قدم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و کنار لانا روی تخت نشستم و لبخندی زدم و گفتم : به مامانم گفتم کروسان واسمون درست کنه و بهش خیره شدم و گفتم امشب و پیشم میمونی درسته؟ لانا سری تکون داد و گفت : خب..اگه اینجوری میخوای باشه میمونم و لبخندی زد نیلا : باشه پس بمون خونه و من میخوام برم بیرون یه کاری دارم که باید انجامش بدم لانا : چه کاری که من نباید بدونم؟ نیلا : کار مهمی نیست فقط میخوام گل های دیزی جدیدی بکارم و میرم وسایلش رو بگیرم و زود برمیگردم باشه؟ لانا : باشه هستم من، نیلا : از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد بزرگ سفید رنگی که سمت چپ تختم بود و در کمد رو باز کردم و نگاهی کلی به لباس ها انداختم دامن مشکی کوتاهی به همراه پیراهنی سفید از توی کمد برداشتم و وارد در پشتی اتاق مانندی که همیشه لباسم رو اونجا عوض میکردم شدم و لباسم رو پوشیدم و نگاهی به آینه انداختم و شونه ای روی موهای کوتاه مشکی و آبی رنگم کشیدم و خداحافظی آرومی از لانا کردم و از خونه خارج شدم
خورشید از میان ابر هایی خاکستری و سفید خودش رو می تاباند قدم های آهسته بر میداشتم، لبخندی عمیق و همراه غم روی لب هایم ثابت شده بود از مغازه ها رد میشدم و به مغازه ای که همیشه وسایل گل کاری رو از اونجا میگرفتم رسیدم ولی..ولی بسته بود! لبخند روی لبم محو شد و اخمی بین ابرو هایم نشست اما من امروز باید گل هامو میکاشتم ناچار به عقب برگشتم و بعد از چند قدم به مغازه ای رسیدم که گل های دیزی سفید و زرد، رز آبی، یاس با بنفشی ملایم لبخندی از ذوق روی لبم اومد و در مغازه رو باز کردم با وارد شدنم بوی گل های مورد علاقم بین فضای مغازه پیچید مغازه دیوار هایی چوبی و پر از گل های مختلف ( مخصوصا گل میخک) دور تا دور مغازه را پوشانده بود، با صدای پسری جوان افکارم را فراموش کردم و نگاهم به او کشیده شد چشمانم به چشمانی سیاه رنگ که برقی عجیب در خود غرق کرده بود گره خورد، نمیدانم چه احساسی...چه احساسی نگاه و قلبم را درگیر خود کرده بود!....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)