
و بلاخره بعد یک ماه پارت اول رو آپلود میکنم:)) نظرتون رو حتما درباره ی داستان بگین..حیحیحی (( خودم احساس میکنم سبک کتاب های کلاسیکی ک میخونم شده؛))
سال ها پیش مردی پولدار و قدرتمند در روسیه زندگی میکرد، او ظاهری تمیز و متفاوت داشت. اون بزرگ و قوی بود؛ وقتی راه میرفت صدای قدم های بلندش هر شخصی رو ساکت میکرد. وقتی مردم به او نگاه میکردند ترس وجودشان را فرا میگرفت ولی این موضوع در زنان مسکو(پایتخت روسیه) فرق داشت ، دقت کنید: زنان ،نه دختران. کسی چیز زیادی در رابطه با او نمیدانست اما او همه چیز را میدانست، چه درباره ی افراد و چه درباره ی دنیا. بعضی میگفتند او فرستاده ی شیطان است و بعضی او را کشتی هدایت میدانستند . او همیشه تحلیل های عجیبی از اِنجیل(کتاب مقدس مسیحی ها) در میاورد، کشیش ها جلوی او کم میآوردند و میگفتند: از وقتی او به کلیسا میاید، یکشنبه ها شلوغ تر از قبل شده است. آروم راه برو موش کوچولو ، ممکنه روی مخ آقای کیم بری! هیچ کس نمیدونه فردا قراره چه اتفاق بیافته.. آروم راه برو موش کوچولو ، ممکنه روی مخ آقای کیم بری!
دختر جوان خسته از مرد هایی که به توانایی او شک داشتن در خیابان قدم میزد.. او ظاهری متفاوت داشت و مثل بقیه دختر های دهه ۲۰ نبود. گروهی از دختر ها با لباس های مد روز و گرون قیمت در گوشه ای از خیابان می ایستادن و دنبال شریک مناسبی برای ادامه ی زندگی میگشتن. دختر جوان با تنفر اون هارو نگاه میکرد و در روز های جمعه وقتی حوصلهش سر میرفت سر به سر اون ها میذاشت. دست دختر جوان ی کتاب بود.. کتابی که خودش اون رو نوشته بود ، کتابی ک هر ناشری اون رو رد میکرد. اون دیگه خسته شده بود و مهم تر از اون دیگه اهمیت نمیداد بقیه راجبش چی فکر میکنن . و مهم تر از ان امروز یکشنبه بود.. روزی ک همه به کلیسا میرن و مهم تر ( التبه از نظر مادر دختر جوان) آقای کیم ممکنه در کلیسا حضور پیدا کنه. دختر به سمت کافه ی کوچک انتهای خیابان حرکت کرد.. جایی ک مادرش و و جمع دیگه ای از زنان قضاوتگر مسکو در اونجا جمع میشدن. کافه کوچک و با تم صورتی بود . در کافه رو باز کرد و زنگوله ی بالای در به صدا در آمد و دوباره صحنه ای ک برای دختر ی کابوس بود تکرار شد.. تمامی زن ها صورتشون رو برگردوندن و سرتا پای دختر رو برانداز کردن .. طولی نکشید ک صحبت ها راجبش لباسش شروع شد. دختر آروم زیر لب گفت: مگه لباسم چه مشکلی داره. مادر دختر از جاش بلند شد و گفت: وااای ارورا این چ سر و ریختیه؟ باز هم دشتی با ناشر ها برای کتابت چونه میزدی؟ + آه مامان الان نه! _ یادت ک نرفته امروز چندشنبهس؟ دختر پوفی کشید و گفت: یکشنبه.
مستر کیم توی عمارت خاک گرفته ی خودش روی مبل لم داده بود و به فکر فرو رفته بود.. اون فقط ۲۷ سالش بود ولی مثل پیرمردا رفتار میکرد . از این موضوع که زن های مسکو براش جون میدادن بدش میومد، اون تمام عمرش رو صرف سیاست و علم کرده بود و از زندگی ک روابط عاشق×انه دوری میکرد . نگاهی به ساعت مچی آخرین مدل سوئیسیش انداخت و رشته افکارش پاره شد.. وقتش بود، وقت نمایش! تکونی به لباسش داد و همراه محافظش به سمت کلیسا حرکت کرد. دختر روی یکی از صندلی های کلیسا نشست ، چندی گذشت و با باز شدن در همه ی سر ها به عقب برگشت و نگاه ها به ی جا دوخته شد.. درسته، کیم تهیونگ امده بود. مثل همیشه مرتب و شیک، او فقط به جلو نگاه میکرد و اصلا به زن هایی ک برای او شیک و پیک کرده بودن نگاهی نمیانداخت . دختر ک ارورا نام داشت زودتر از همه سرش رو به جلو برگردوند و نگاهی به ساعتش انداخت.. ساعت ده دقیقه به شیش بود! قرار بود به نشریه جدیدی ک به تازگی افتتاح شده بود بره و امیدوار بود ک رئیس نشریه ک پسر جوانی بود کتابش رو منتشر کنه. از جاش بلند شد و به سمت در خروجی کلیسا رفت. تمام این مدت میتونست نگاه های سنگین کیم تهیونگ رو روی خودش حس کنه..
کیم تهیونگ بعد از صحبت کوتاهی از کلیسا خارج شد اما تعریف و تمجید از او در زیر لب ها باقی مانده بود.. او درباره بهشت و جهنم صحبت کرده بود و موجب ترس همگان شده بود . روزنامه های محلی همه ی حرف های اون رو یادداشت و در اسرع وقت چاپ کرده بودن. کیم تهیونگ به محافظش گفت به خونه بره و خودش میخواد کمی قدم بزنه.. از بین مغازه ها میگذشت و همه جا رو بررسی میکرد، زن ها با دیدنش بسیار شوکه شده بودن و سعی میکردن موهاشون ک در اثر باد نامرتب شده بود رو درست کنن. تهیونگ روبه روی نشریه ی جدید شهر ک توقف کرد و به پنجره خیر شد. دختر کنار میز وایستاده بود و منتظر جواب رئیس اونجا بود، سرش رو برگردوند و به پنجره خیره شد.. با دیدن کیم تهیونگ ک پشت پنجره بود شوکه شد و. تهیونگ وقتی متوجه نگاه دختر شد با دستش علامت عجیبی به او نشون داد و رفت! دستش رو جلوی یکی از چشماش گذاشت و نماد تک چشمی درست کرد! تهیونگ با صدای خدمتکار وفادارش ک زن نسبتا پیری بود بیدار شد + آقا، امروز قرار کاری داشتید.. دیرتون نشه؟ تهیونگ سریع از جاش بلند شد و گفت: اجوما میشه ی لباس برام بزارین روی میز...من میرم دوش بگیرم . و فورا به حموم رفت. زن همچو مادر پیر دلسوزی زیر لب گفت: اون واقعا به ی همسر خوب برای ادامه ی زندگیش نیاز داره! کیم تهیونگ عادت داشت زیر دوش صبحگاهی به اهداف و برنامهی روزش فکر کنه.. و گاهی دلیل افسردگی های زودگذرش هم همین بود.. بیش از حد فکر کردن! اون برنامه جدیدی داشت، ی آزمایشگاه برای اجرای اهداف فرا انسانیش و به قول گزارش های مجله محلی " خبیثانه اش" به هر حال اون به بقیه اهمیت نمیاد. شغل های زیادی داشت و قدرتمند بود. از کودکی از زندگی با انسان ها فاصله میگرفت اما حالا تماشاگر جای خالی ی انسان برای غم، فراز و فرود ها و ادامه ی زندگیش بود . پدرش درست میگفت: یا همه باهم یا همه تنها. همیشه فکر میکرد فقط دو انتخواب داره و اون گزینه ی دوم رو انتخواب کرده بود..تنهایی! اما اگه بخواد و بتونه یکیرو فقط و فقط برای خودش داشته باشه چی؟ با این لبخند خبیثانه ای زد و شیر دوش رو بست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت دو به دلیل رعایت نکردن قوانین سایت حذف شد؛ نمیدونم کجاش بر خلاف قوانین بود.. تا وقتی هم ک نفهمم خبری از پارت جدید نیست. قشنگ زد تو ذوقم
واوو.. فک کنم رمان قشنگیه🤍
❤❤
ععععععععععع عالی بود
این یکی ک دیگه واقعا شاهکاره((:
وایی مرسی💙🤌
این دیگه خیلی خیلی خیلی گادددد بود
وایی مرسی💙🔥
عالی بیددددد ولی میشه خونه ی جدیدو پارت بعدیشو بزاری
امروز میزارم
عالييي پارت بعد فقط ترو خدا اين داستانتو تند تند بزار واقعا داستان قبليتو خيلييييى دير به دير ميزاشتى ولى بازم عاليييى بود اينو اگه ميشه تند تند بزار لطفااااا🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
اوکی.. امروز کلی پارت میزارم البته اگه منتشر بشه
اخجونننننننننن
با اختلاف بهترین نویسنده ای که تاحالا دیدم 3>
عرر🤏💙
خیلی خیلی وایب خوب و گیرایی داره ،لطفا همینطوری ادامه بده ،میشه تند تند هم بزاری؟🤍🤎🎻☕️
ممنون ، حتما؛ سعیم رو میکنم تند تند بزارم