فیلیکس_ادما خیلی عجیبن.....هر دفعه یه مدلن......یه بار عصبی.....یه بار خوشحال ......یه بار ناراحت......یه بار متعحب و هزاران حالت دیگه......و این ادمان که تو عصبانیتشون حرف راست و حرف دلشون رو میزنن.....:) تام_فیلیکس......عزیزم.....من اون لحظه نفهمیدم چی میگفتم ببخشید پسرم بیا بریم خونه...🥺🖇🤍من چیکار کنم ببخشی منو؟؟هیمم؟؟؟ فیلیکس_ولم کنین..همین.......🙂 تام_فیلیکس...لطفا...بیا بریم خونه.....قول میدم از دلت در بیارم......(حالا باید فیلیکس خداشو شکر کنه پدرش بش نگفت:ولت کردم اینجوری شدی دیگه😂) دلم میخواست پوزخند بزنم به زور جلو خودم و گرفتم و سرمو به بالا و پایین تکون دادم به معنی باشه...... فقط میخواستم از سرم باز شه.....ولم کنه......تنهام بزاره و بره کنار و بزاره نفس بکشم.... بالا سرم بود و این مانع بر نفس کشیدنم میشد🥲بلند شدم دست صورتمو شستم و یه پیراهن سفید پوشیدم با یه جلیغه مشکی و کت رسمی مشکی....و شلوار راستای ست کتم یه کفش مشکی پاشنه یک سانتی پوشیدم موهام رو حالت همیشگی گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون...چشمم رو میز افتاد یه صبونه چیده شده بود و بابا کنارش ایستاده بود یه تای ابرومو بالا انداختم و نگاش کردم.... تام_پسرم.....کجا میری....صبونت رو بخور بعد برو...یه صبونه پدرو پسری.... بی احساس و بی روح نگاهش کردم که لبخند کم امید و غمگینی زد با همون صورت بیروحم که هیچ احساسی ازش خونده نمیشد رفتم سمت میز و پشت یکی از چهار صندلش نشستم و شروع کردم به خوردن قهوه ام کردم
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
تولو خدا داستان معرفی کن
عالی بود
مرسی کیوتم=)