13 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 492 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بعد از چند ماه.. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🫂
اگه پارت قبل رو بخونین تا ماجرا رو یادتون بیاد این پارت بیشتر قابل درک میشه. این پارت ادامه جاییه که با آلیا و نینو بیرون بودن و بعد از رفتنشون تنها شدن... بارون گرفت و اونا زیر یه نیمکت سر پوشیده بارون رو تماشا کردن و آدرین سر مرینت رو روی شونش گذاشت غافل از اینکه ممکنه مرینت دوباره یاد ترساش بخاطر گذشته بدی که داشته و تصوراتش درباره جنس مذکر بیوفته.. خب این اتفاق افتاد و مرینت از آدرین ترسید، مثل هر مرد دیگه ای.. و فکر اینکه ممکنه آدرین با این حرکات عجیب غریبش همه چیز رو بفهمه و از دستش بده اون رو به گریه انداخت... در ادامه: آدرین: باعث این حالش من بودم، هق هقش و اشکاش که شونه هام رو خیس میکردن باعث میشد قلبم به درد بیاد. محکم چشمام رو روی هم فشار میدادم تا طاقت بیارم و بذارم خودش رو خالی کنه، تقصیر خودم بود؛ نباید مثل احمقا فکر میکردم من براش از بقیه جدام و راحت سرش رو روی شونم میذاشتم که باعث شم ترسش یادش بیاد و احساس بدبختی کنه تا حدی که نتونه خودش رو کنترل کنه و گریه کنه. حسابی عذاب وجدان داشتم و با یاد آوری هر اتفاقی که براش افتاده بود این حس قوی تر میشد و با چشمای غمگینم به دختری نگاه میکردم که به شدت دوستم داشت اما ازم میترسید. آروم ازم جدا شد که سریع دستی به چشمام کشیدم و حلقه اشک براقی که داشت دیدم رو تار میکرد پاک کردم تا متوجه نشه. میخواست حرفی بزنه ولی دلم اجازه نمیداد بذارم دوباره دروغی سرهم کنه و بازم بیشتر از خودش بدش بیاد بخاطر چیزی که دست خودش نیست و مجبوره بخاطرش دروغ بگه. بی معطلی و فکر کردن سریع بلند شدم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم. این کارم باعث شد با تعجب نگاهش رو توی صورتم بچرخونه و دنبال دلیل کارم بگرده. "دفترچه خاطرات2، عشق، بخش فانتزی ها با آدرین: یکی دیگه از خواسته هامم اینه که توی یه روز پاییزی وقتی که کل شهر خوابه و توی تاریکی و سکوت فرو رفته و فقط چراغ های کنار خیابون به ماه برای روشن کردن جاده کمک میکنه، دستمو بگیری و همراه خودت زیر بارون ببری. وقتی که با قطرات بارون خیس میشیم زیر مهتاب ماه، میخوام کار کنی از ته قلبم حس کنم که عاشق فرد اشتباهی نشدم." شاید اون هرگز نفهمه که این کارایی که میکنم همش کار هاییه که خودش دوست داشته با من انجام بده و توی دفترچه خاطراتش نوشته ولی نمیذارم وقتی شرایط فراهمهث خواسته اش انجام داده نشده بمونه، این کمترین کاریه که میتونم بکنم.. میتونستم بفهمم تک تک کارام براش عجیبه، اول خوردن بستنی کنار رود سن، بعد آتیش بازی رو پشت بوم، تماشا کردن بارون و حالا هم رقصیدن زیر نور ماه. همه ی این ها قبل از اینکه با مرینت انجامشون بدم به نظر مسخره میومد ولی حالا تبدیل به یکی از چیز هایی شده بود که نه تنها از تجربه شون پشیمون نبودم بلکه تازه احساسات لطیفش رو اینجوری درک میکردم. حس خوبی که از بودنش و عشقش توی وجودم میپیچد باعث شد آروم کنار گوشش زمزمه کنم: دوست دارم..! مطمئن بودم تعجب کرده چون وقتی این حرف رو زدم از حرکت ایستاد و مثل مجسمه خشک شده بود، قطعا هیچ چیزی توی ذهنش نمیگذشت و نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه. این حس رو خوب درک میکردم، درست از حدود 3 سال پیش باهاش آشنا شدم. از اولین باری که بهم گفت دوست دارم تا دوست دارم های پاک و صادقانه بعدی که بی ریا و بی دلیل بهم میگفت. الان خیلی وقت شده بود اون صدای گرم با جمله ی دوست دارم گوشام رو نوازش نکرده بود. انگار زمان و مکان وجود نداره من به دنبال آخرین باری که جمله دوست دارم رو از زبونش شنیدم خاطراتم رو زیر و رو میکردم و اون توی شک حرفم بود..
نوری که از جای دوری میتابید باعث شد به خودم بیام و پلک بزنم تا دیدم واضح شه. با دیدن ماشینی که داشت با سرعت به این سمت میومد و چراغ بالا میزد، به حالتی که داشتم نگاه کردم. هنوزم صورتم نزدیک مرینت بود و اون همچنان حرکتی نمیکرد. دوباره نگاهی به ماشینی انداختم که فاصله ش حالا باهامون خیلی کمتر شده بود و با گذشتن این فکر توی ذهنم که ممکنه باهاش تصادف کنیم، بی فکر کردن مرینت رو بغل کردم و به سمت چراغی که کنار نیمکتی گوشه خیابون بود رفتم. وسط جاده که بودیم اون ماشین با فاصله ی چند سانتیمون رد شد و این نشون میداد اگه فقط چند ثانیه دیر میجنبیدم چه اتفاقی میوفتاد. به پشت برگشتم و با دیدن ماشینی که این وقت شب تنها توی جاده با سرعت بالایی ازمون دور میشد نفس عمیقی کشیدم. با احساس گرمای زیادی روی سینم با تعجب سر چرخوندم و دنبال منشا گرما گشتم ولی با دیدن مرینت که به کل فراموش کرده بودم هنوزم توی بغلمه، برای اینکه دوباره اشتباهی نکنم که بترسه سریع پایین گذاشتمش. مرینت انگار به خودش اومده باشه گردن کج کرد و در حالی که دستش رو به سرش میگرفت، گیج روی نیمکتی که کنارش بودیم نشست. دستی توی موهام کشیدم و چرخی دور خودم زدم، هر چی بود به خیر گذشته بود. سمت مرینت برگشتم که با دیدن هیکل خیسش، چند بار پلک زدم تا مطمئن شم درست میبینم. تازه با دیدن خیسی مرینت متوجه اطراف و این که بارون چقدر شدید تر شده شدم. به خودم نگاهی انداختم، من هم موش آب کشیده بودم! خطاب به مرینت که هنوز هم گیج روی نیمکت نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره بود گفتم: بهتره بیشتر از این زیر بارون نمونی. سرما میخوری. انگار صدام رو نمیشنید و توی عالم خودش بود، بدون اینکه نگاه از اون نقطه نامعلوم بگیره برام سری تکون داد. از کسی که خطر تصادف و شاید مرگ از بیخ گوشش گذشته بود و اصلا واکنشی نشون نداده بود بیشتر از این هم انتظار نمیرفت. با دو قدم بالای سرش رسیدم و دستم رو جلوش گرفتم: زود باش، بیا بریم خونه. با این حرفم پلکی زد و نگاهش رو بهم دوخت: ها؟ گیج و بامزه بود. قیافه ی با نمکش لبخند محوی روی لب هام اورد و باعث شد دوباره با لبخند کوچیکی که گوشه ی لبم بود تکرار کنم: اگه زیر چنین بارون شدیدی بمونی سرما میخوری! با این حرفم با همون قیافه ی عادیش که بیشتر به اخم کردن میخورد اطراف رو نگاه کرد و با دیدن شدت بارون، یهو از جا پرید: وای نه آدرین هم لباسش نازک بود. اگه زیر بارون مونده باشه... حرفش قطع شد و سرش رو بالا اورد. انگار تازه متوجه شده بود اینی که روبروشه و باهاش حرف زده من بودم. لب گزیدم تا خندم رو بخورم که مرینت شاکی دستم که هنوز روی هوا بود رو گرفت و دنبال خودش کشید و در همون حال که جدی و حرصی قدم برمیداشت غرغر کرد: بسه دیگه چقد سوژه میدم دستش اه اه. یهو برگشت سمتم که باعث شد خندم که با این حرفش بیشتر شده بود از بین بره و مرینت تهدید وار بهم چشم غره ای رفت: هیچوقت امروز رو به روم نیار.
مرینت: قشنگ گند زده بودم و اون هم به ریشم میخندید و اعصابم بیشتر خرد میشد. آخه بگو بی جنبه ندیدی این یارو مو طلایی چشم سبز که جلوته همونیه که نگرانشی که اینجوری جلوش سوتی میدی؟! پوفی کشیدم تا آروم شم که با دیدن تابلوی نورانی بار، با خوشحالی فارغ از حرص خوردن دست آدرین رو محکم تر فشار دادم و دنبال خودم جلوی بار کشیدم. اونجا چون محل رفت و آمد شبانه بود، تا صبح تاکسی حاضر بود که آدم های اون تو رو به خونشون ببره. آدرین نگاهی به تابلوی بار انداخت و همونطور که نمیتونست چشم از نورهای رنگارنگش که ثانیه به ثانیه عوض میشد بگیره، خطاب بهم گفت: چرا اومدیم اینجا؟ در حالی که دستام رو به شونم میکشیدم تا کمی از لرزی که بخاطر سرد و گرم شدن توی وجودم نشسته بود کم شه، گفتم: بهترین راه اینه که تاکسی بگیریم و بریم خونه هامون تا سرما نخوریم، مگه نه؟ انگار تازه متوجه شده باشه سری تکون داد: باشه. پس میبینمت! لبخندی زدم و سر تکون دادم: بعدا میبینمت...، آدرین! نمیدونم چم بود. نتونستم ثانیه ای بیشتر به چشماش نگاه کنم و زود با گرفتن نگاهم سمت تاکسی رفتم. از خودم عصبانی بودم، سوار که شدم محکم در ماشین رو به هم کوبیدم که راننده از آینه با اخم نگاهم کرد. همش زیر لب با خودم تکرار میکردم آخه میمردی بجای اسمش میگفتی عشقم؟ عزیزم؟ سری تکون دادم تا این افکار ازم دور شه و به خودم اطمینان دادم که همین رفتار مناسبه، به هرحال آدرین هم از این لوس بازیا خوشش نمیاد. اگه کمی رفتارش تغییر کرده دلیل نمیشه واقعا درونش همون کسی نباشه که من میشناسم. ولی این فکر زیاد طول نکشید، اصلا وقتی گفت دوست دارم مگه زبونتو موش خورده بود که حداقلش بگی منم دوست دارم؟ همینطور توی فکر بودم و خودم رو سرزنش میکردم و با خودم کلنجار میرفتم که با صدا کردن های مکرر راننده از فکر بیرون اومدم. -: خانوم؟ خانوم؟ تکونی خوردم و به آینه جلو که داخلش فقط چشمای راننده که به من نگاه میکرد پیدا بود، خیره شدم: بله؟ کلافه از گیجیم پوفی کشید: رسیدیم به آدرسی که میخواستید. با این حرف تازه به اطراف نگاه کردم و با دیدن خونه ابروهام بالا پرید، انقدر توی فکر بودم؟ برای اینکه بیشتر از این معطلش نکنم سریع کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم که راننده معلوم بود از دستم شاکیه با سرعت از کنارم گذشت و آب کثیف خیابون رو به سر و صورتم پاشید. دستی به صورتم کشیدم و با چندش آب های مخلوط خاک روی صورتم رو پاک کردم و داخل خونه شدم. با سرعت فقط به طبقه بالا دویدم و خودم رو داخل حمام اتاقم انداختم. سریع با آب گرم دوش کوتاهی گرفتم چون خیلی خسته بودم. از حمام که بیرون اومدم چشمام قرمز و خوابالود بود و نمیتونستم بیشتر از این باز نگهش دارم پس بی فکر کردن به عواقبش خودم رو با حوله روی تخت انداختم و پتو رو روی خودم کشیدم. ** احساس کردم کسی کنارم ایستاده و چیزی از روی میزم برداشت ولی قدرت نداشتم چشمام رو باز نگه دارم و سرم به قدری سنگین بود که دوباره چشمام بسته شد *** با سر و صدایی چشمام رو باز کردم و گیج و با سری سنگین روی تخت نشستم. داشتم سرم رو میذاشتم روی پتوم که پایین تخت شکل دایره جمع شده بود تا دوباره بخوابم که با صدایی که از طبقه پایین اومد خواب از سرم پرید و چند بار پلک زدم. خمیازه ای کشیدم که احساس کردم نمیتونم نفس بکشم. با تعجب خواستم نفس بکشم که دماغم شروع کرد به سوختن و تازه متوجه چیز سنگینی که به گلوم چسبیده بود شدم.
خواستم از روی تخت پاشم تا ببینم دلیل این اتفاقات عجیب چیه که با دیدن پاهای لختم، یاد دیشب افتادم. لعنتی با حوله خوابیدم و الان حتما سرما خوردم. از روی تخت پاشدم و سمت کمدم رفتم، درش رو باز کردم و نگاهم رو روی لباس های پاییزه م چرخوندم. حالا اینا کجا بود؟ روزی که کلویی رو فرستاده بودم خارج کشور برای همین بود که لباسایی که میخوام رو از کشورایی که میخوام برام بخره که اون موضوع پیش اومد و مجبور شد زحمت ست مجستیا هم بکشه. هودی سفیدی که روش عکس کاپ کیک صورتی و نارنجی بود رو با شلوار لی آبی کم رنگی پوشیدم و موهام رو شونه کردم و بالا بستم. گوشیم رو از روی میز برداشتم و خواستم کارت ماشینم رو هم بردارم ولی با دیدنش که سمت چپ میز گذاشته بود، توی ذهنم دیشب رو مرور کردم. درسته که گیج بودم ولی مطمئنم وقتی که گوشیم رو روی میز گذاشتم دیدم که کارت ماشینم سمت راست میز بود. شونه ای بالا انداختم و سری تکون دادم. الان حالم خوب نبود و وقت فکر کردن به این چیزا هم نبود. از اتاق بیرون رفتم و پله ها رو یکی دوتا طی کردم تا به طبقه ی پایین رسیدم و سمت آشپزخونه رفتم که با دیدن خانواده دایی سر میز از حرکت ایستادم. اینا هنوزم اینجان؟ تقریبا یه هفته بود که خونه ما بودن! بابا با دیدنم لبخندی زد و بلند صبح بخیر گفت. با تعجب از رفتار عجیب و حال خوش بابا، ناباور صبح بخیری گفتم ولی جمع از خنده ترکید. ابروهام بالا پرید و همونطور که دنبال چیز خنده داری میگشتم، گفتم: دارین به چی... ولی با شنیدن صدام متوجه شدم داشتن به چی میخندیدن. اونا رو هم نگو که از خنده دیگه دارن پاره میشن. حیف که بزرگتر و فامیل بودن وگرنه دک و پوزشون و خونی میکردم تا به من نخندن. شانگ با خنده نون تستی برداشت و همونطور که نگاهش رو بین میز میچرخوند تا تصمیم بگیره چی بخوره، خطاب بهم گفت: مرینت صدات خیلی مسخره شده. یه لحظه ماتم برد، الان یه بچه کوچیک جلوی جمع من رو تحقیر کرد و بقیه هم خندیدن؟ این کجاش خنده دار بود؟ باورم نمیشد این باشه بچه تربیت کردن دایی! ناباور همونجا ایستاده بودم که با احساس خیس شدن صورتم سریع به خودم اومدم و با دو از اونجا دور شدم تا اشکم رو نبینن. سریع از خونه خارج شدم و بعد از این که درو محکم بستم سرجام ایستادم. پشت دستم رو به چشمم کشیدم و اشکم رو پاک کردم، چه مرگم شده بود؟ یه بچه کوچیک که نمیتونه منظوری داشته باشه گریه م رو در اورده بود؟ منم که همش اشکم دم مشکم بود. با این فکر عصبی پوست لبم رو جویدم و دستم رو محکم تر روی گونه م کشیدم تا اشکم رو پاک کنم که احساس کردم لایه ای از پوست صورتم برداشته شد. با قدمای حرصی و بلند به سمت پارکینگ رفتم و درش رو باز کردم که با دیدن پلاکی که برای ماشین من نبود داخل پارکینگ شدم و براندازش کردم، یه بنز مشکی بود! جلوش هم چندتا ماشین مدل بالای دیگه گذاشته بود تا آخری که ماشین خودم بود. همه ی ماشینا مورد علاقه ی بابا بودن. پس بالاخره کار خودش رو کرد! فکر میکردم میخواد جلو دایی کم نمیاره ولی انگار جدی بود. پس صبح بابا بود که کارت ماشینم رو برداشت و جابجاش کرد تا جای ماشینای خودش باز شه و حال خوشش هم بخاطر همین بود. پوفی کشیدم، حالا چجوری ماشینم رو بیرون میوردم؟ با صدای زنگ گوشیم از جیبم بیرونش اوردم و جواب دادم: الو؟ صدای شاکی آلیا توی گوشم پیچید: مرینت؟ کجایی پس چرا انقد دیر کردی؟؟ متعجب گفتم: دیر کردم؟ آلیا شاکی گفت: باید یه ربع پیش دانشگاه میبودیم.
با شنیدن دانشگاه مث برق گرفته ها از جا پریدم: وااای به کل فراموش کرده بودم! آلیا پوفی کشید: خیلی خب عادیه، فقط زود بیا. با صدای بوق، بی اینکه نگاهی به صفحه گوشیم بندازم توی جیبم گذاشتمش و در سریع ترین زمان ممکن ماشینم رو از بین ماشینای بابا بیرون اوردم و با سرعت از جلوی خونه دور شدم.. آلیا دم در منتظر بود و به محض ایستادنم سوار شد و بدون سلام کردن کیفی روی پام انداخت: چیزایی که لازم داری توشه. برگشتم سمتش و نگاهش کردم که خودش رو مشغول بستن کمربندش نشون داد. شونه ای بالا انداختم و به سمت دانشگاه حرکت کردم... ماشین رو پارک کردم و بعد از پیاده شدن دنبال آلیا به سمت کلاسشون دویدم. پشت در که رسیدیم آلیا ایستاد و منم پشت سرش ایستادم. لباسش رو مرتب کرد و با دو انگشتش تقه به در زد و داخل شد که با دیدن فضاش متوجه شدم اونجا کلاس نیست. دفتر مدیر بود. آلیا جلو رفت و به مدیر سلام کرد و به من اشاره کرد: همونی که بهتون راجبش گفته بودم. مدیر سری تکون داد: خانوم دوپن چنگ درسته؟ آروم بله ای گفتم که سری تکون داد: بسیار خب پس دانشجو جدید بودن فقط برای امروزه ولی میخواید هیچکدوم از اساتید بویی نبرن؟ متوجه حرفش نبودم که آلیا سر تکون داد و جای من گفت: بله، خودتون که میدونید و در جریان همه چیز هستید. قفس جمع و جور مربعی پشمک که مثل همیشه همراهش بود رو روی میز مدیر گذاشت و صاف ایستاد: با اجازتون ما دیگه بریم سر کلاس. مدیر سری تکون داد که آلیا دستم رو گرفت و دنبال خودش بیرون کشید. یکی دوتا راه پله ای که نمیدونستم به کجا ختم میشه رو بالا میرفت و من دنبالش دویدم: وایسا.. ایستاد که کنارش ایستادم و به دفتر مدیر اشاره کردم: چطوری راضیش کردی؟ تقریبا داره آخر سال میرسه و... فهمید منظورم نگه داشتن پشمک و اجازه دادن به موندن من فقط برای یه روزه بدون ثبت نام و شونه ای بالا انداخت: من توی شرکت تو کار میکنم و خبر نگار هم هستم، دوست پسر، نامزد یا حالا شوهر آیندمم که نینوئه و اگه به حرفام اعتنایی نکنن میتونم با یه بشکن... انگشت شستش رو رو به پایین گرفت و چشماش رو توی حدقه چرخوند: دیگه چی میخوای؟ قانع شده بودم پس بی سر و صدا دنبالش رفتم تا پشت دری که حدس میزدم این دیگه کلاسشون باشه. آلیا در زد و با صدای زنی که میگفت بفرمایید درو باز کرد و داخل شد. با اعتماد به نفس ایستاده بود ولی من مثل موش و غریب پشت سرش پناه گرفته بودم. خانوم چاقی که پشت میز استاد روی صندلی نشسته بود به من نگاه کرد و خطاب به آلیا گفت: خانوم سزار این کیه؟ آلیا دهن باز کرد که چیزی بگه که سریع جلو رفتم: سلام من دانشجو جدیدم. مرینت دوپن چنگ. استاد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: نسبتت با خانوم سزار چیه؟ قبل از اینکه آلیا باز بخواد جواب بده سریع گفتم: هیچی، هیچی! دم در دیدمشون. سری تکون داد و گفت: چون روز اولته چشم پوشی میکنم، روز دیگه دیر اومدی روال همین نمیمونه خانوم. با تعجب و چشمای گشاد شده نگاهش میکردم، پارتی بازی تا کجا؟ به آلیا هیچی نگفت اما منی که روز اوله به دانشگاه میام رو تحقیر و شاید تحدید کرد؟ سرش رو توی کتابش فرو کرد و بی تفاوت گفت: درسای تا اینجا رو که خوندی ایشالله؟ آروم سری تکون دادم که بی تفاوت به ته کلاس و یکی از دانشجو ها نگاه کرد: شما بلند شو. با تعجب استادی که بی تفاوت به منی که خیرش بودم داشت از یکی از دانشجو ها سوال میپرسید بودم که آلیا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید کت یکی مونده به آخری. کنار هم نشستیم که با صدای استاد خطاب به خودم نگاهش کردم: شما. به خودم اشاره کردم: من؟
سر تکون داد: بله شما. قبل از اومدن اطلاع گرفتی که درس چندیم و هر جلسه پرسش و پاسخ داریم دیگه؟ اگه میگفتم نه حتما دست کمم میگرفت پس سر تکون دادم و آروم بله گفتم که سر تکون داد: خوبه، بلند شو. بلند شدم که سوالی پرسید. جوابش رو میدونستم ولی نه دقیق و چیزایی که یادم بود رو گفتم که با غرور ابرو بالا انداخت: نچ. کی این سوال و بلده؟ یکی از دخترا از ته کلاس دستش رو بلند کرد: استاد من بگم؟ به خدا کامل حفظم. استاد سری تکون داد: بگو. اون دختره همون چیزایی رو گفت که من گفتم ولی بیخود کشش داد و چیزای اضافی هم قاطی به اون اطلاعات کرد. استاد گفت که درسته و توی دفتر جلوش چیزی یادداشت کرد. خون داشت خونم رو میخورد و دلم میخواست کلاسش رو به آتیش بکشم ولی فقط دور از چشمش نفس عمیق میکشیدم، زنیکه ی... آلیا با ماژیک روی میز برام نوشت: آروم باش، یه وقت دیابت میگیری یادت میره توی خیابون رژ لب بزنیا. اینم یه چیز بین خودم و آلیا بود و با دیدنش نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و بی صدا فقط لبخند زدم و خندم رو کنترل کردم. سرم رو بالا اوردم که با استاد چشم تو چشم شدم، برای اینکه تو روش نخندیده باشم و بی احترامی نباشه سریع لبام رو توی دهنم فرو بردم که یهو استاد بهم توپید: چرا داری میخندی؟؟ دستپاچه قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن: م.. من...؟ نه!.. به شما.. نمیخندم. اخم کرد و عصبی گفت: معلومه که به من نمیخندی، مگه رو صورت من چیزیه که به من بخندی؟ از اینکه همه نگاها روم بود استرس گرفته بودم و دست و پام رو گم کرده بودم و نمیدونستم چه جوابی بدم ولی توی یه ثانیه تصمیم گرفتم دیگه انقد دلنازک و ترسو نباشم و تمام جرئتم رو ریختم توی چشمام و پررو بهش زل زدم. شجاعتم از شرکت و اسم و اعتباری که داشتم نشات میگرفت و خیالم از این که مدرک تحصیلیم به این استاد بستگی نداره راحت بود و میتونستم هرجور دلم میخواست جوابش رو بدم. با دیدن چشمای جدی و پر غرورم نگاهش وا رفت و گره ی دستاش رو باز کرد و از روی میز برداشت و در حالی که سعی میکرد با دست کشیدن به لباسش خودش رو جدی نشون بده گفت: یکی از قوانین اینه که سر کلاس من بی دلیل نخندی، سرش رو بالا اورد و ادامه داد: روش هم خیلی حساسم. به ادامه ی کلاس پرداخت ولی من همچنان داشتم آتیش میگرفتم و دلم میخواست تلافی کنم. وقتی دید همه دانشجو ها یا جواب دادن یا بلد نبودن و وقت هنوز هست، گفت بحث آزاده و هر کس سوال داشت میتونه بپرسه و یا با دوستاش صحبت کنه. توی کیفم رو داشتم میگشتم برای یه وسیله واسه تلافی که بطری آبی دیدم. چشمام برقی زد، من که فقط یه روز اینجام پس چطوره جواب بی احترامی این استاد بی ادب رو بدم؟ بطری رو بیرون اوردم و سرش رو باز کردم و سر کشیدم، جلوی چشمای متعجب کلاس نصفش رو خوردم و ریلکس سرش رو بستم و داشتم برش میگردوندم به کیفم که با شنیدن صدای رو مخش و چیزی که گفت فهمیدم به هدفم رسیدم و پوزخندی زدم: شما با اجازه کی آب خوردی؟ مطمئنا آب خوردن سر کلاس اجازه ی اون رو نمیخواست و نمیدونم چرا روی این حساس بود ولی نقطه ضعف خوبی واسه تلافی بود. نگاهم رو از کیفم گرفتم و پوزخندم رو محو کردم و برگشتم سمتش: من؟ ابروهای رنگ کرده ش رو بیشتر به هم دوخت: بله. با تعجب ساختگی گفتم: خودتون اجازه دادین آب بخوریم که! جدی گفت: من کی اجازه دادم؟ من بحث رو آزاد گذاشتم نه آب خوردن. دستم رو جلوی دهانم گرفتم که مثلا شوکه شدم: وای، ببخشید! شما رو با استاد قبلی خودم اشتباه گرفتم.
منظورم این بود بقیه ی استادا از تو بهترن که حداقل آب خوردنمون رو کنترل نمیکنن ولی فکر کنم انقد خنگ بود که اصلا متوجه کنایه ام نشد. با تمسخر ادامه دادم: حالا که خوردمش، ببخشید اجازه هست برم سرویس، تخیله؟ با این حرفم چشماش گشاد شد و چند ثانیه به شک فرو رفت اما سریع به خودش اومد و جدی گفت: نه!! با پوزخندی که سعی در کنترلش داشتم خودم رو مظلوم نشون دادم و گفتم: چی؟ ولی فک نکنم دوست داشته باشین کلاستون کثیف شه و اسمتون به عنوان استاد بدی برده شه چون من کارم خیلی ضروریه. پاهام رو مثلا بیقرار تکون دادم و آلیا هم که نقشم رو فهمید گفت: راست میگه استاد دستشویی که دیگه دست خودمون نیست. منم باهاش میرم واسه احتیاط چطوره؟ استاد عصبی به بیرون کلاس اشاره کرد و حرصی گفت: بفرمایید. از جام بلند شدم و با قدم های عشوه طوری جوری که انگار من نبودم که داشتم از دستشویی میمردم از کلاس همراه آلیا بیرون رفتیم. همین که آلیا درو بست به همدیگه نگاه کردیم، هردو اون شرارت و خنده رو تو چشمای هم دیدیم و برای اینکه پشت در کلاس نخندیم سریع نگاه از هم گرفتیم و شروع کردیم به دویدن. اگه من و آلیا بیشتر از 3 ثانیه به هم نگاه میکردیم از خنده میپاچیدیم. وقتی به اندازه کافی دور شدیم ایستادیم و به چشمای هم نگاه کردیم. خب همینم کافی بود، زدیم زیر خنده. روی زانو خم شده بودیم و از ته دل قهقه میزدیم که با حرفی که آلیا زد خندم شدت گرفت طوری که آب دهنم پرید تو گلوم: خدا نکشتت واقعا من و تخلیه لازم کردی! اشک بود که از گوشه چشمم سرازیر بود و سرفه میکردم، آلیا هم که دست از خندیدن برنمیداشت و از خنده ی اون بیشتر خندم میگرفت. انقد خندیدیم که زنگ به صدا در اومد و دانشجو ها ریختن بیرون. آلیا نامحسوس به پشت سرم اشاره کرد: ببین سوژه ی جدید مگه رو صورت من چیزیه و تخلیه. ریز ریز خندیدم و با گونه ی قرمز شده پشتم رو کردم به استاده تا نبینه دارم بهش میخندم و اون از کنارمون رد شد. آلیا با خنده گفت: میدونستی دخترش همکلاسیمونه؟ متعجب گفتم: چیییی؟ کدوووم؟ آلیا با خنده گفت: همون عینکیه دماغ گنده هه. ناباور گفتم: نههه! آلیا با خنده سر تکون داد: آرههه. دوباره زدم زیر خنده: دماغش به مامانش رفته. آلیا با خنده من رو به سمت کلاس کشید: آره، دخترش از اون لوساست که امتحان رو یاد آوری میکنه ولی ما به زور تهدید چند باری کاری کردیم که کمک کنه امتحانا رو بپیچونیم. گردن کج کرد و با لحن خاصی گفت: البته کمک که چه عرض کنم، همین که دهن گشادش رو بست و احتمالا به کسی چیزی نگفت خودش نعمت بزرگیه. با خنده گفتم: منم یکم هیجان میخوام. امروز دوتا از امتحاناتون با من. آلیا سریع برگشت سمتم: جدی میگی؟ سر تکون دادم: آره. با خوشحالی بالا پرید و من رو داخل کلاس دنبال خودش کشید و دستم رو بالا گرفت: بچه ها امروز دوتا از امتحانامون با مرینتههه! بچه ها همه جیغ کشیدن و دورم جمع شدن. کم کم جو آروم گرفت و روی میز ها نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از همه چیز. اون چند تا بچه هایی که از کلاس بیرون نرفته بودن پایه هاشون بودن و دوستای آلیا. یکی از دخترا با خنده گفت: ولی خوب کردیا حقش بود. پوزخندی زدم ولی سعی کردم به اونا نشونش ندم. آلیا با خنده گفت: والا شانس مرینته دیگه، این سالی یه بار از دنده چپ پا میشه و با یکی لج میکنه و همین امروز به مرینت افتاد. بچه ها خندیدن و حرفش رو تایید کردن. آلیا نگاهی به دور و بر انداخت: وای خداروشکر زیبای قبیله مون اینجا نیست ببینه چی میگیم راجب مامانش. یکی از دخترا خندید: توهم هی گیر دادی به این بدبخت.
پریدم وسط و گفتم: خب میخواست اسمش رو چیزی نذاره که معنیش بشه زیبای قبیله. فقط هم اون با اون عینک و دماغش زیبا باشه. آلیا دست به کمر گفت: چه ربطی داره؟ مگه هرکی عینک داره زشته؟؟ دستم رو به نشونه ی تسلیم بالای سرم بردم: وای نه گارد نگیر منظورم این بود عینک یه چیز قشنگه ولی به اون دماغ قبیله نمیاد. آلیا چشم غره ای بهم رفت: بار آخرت باشه ها. با خنده سری تکون دادم: چچم. نتونست باهام قهر باشه و خندید. از توی کیفم یه دفتر و خودکار بیرون اوردم و جلوی آلیا گذاشتم: نقشه دانشگاه رو بکش و کلاسا و اونایی که رز و میلن و جولیکا هستن و مشخص کن، ساعت کلاسی و موقعی که زنگ میخوره رو بنویس. آلیا سری تکون داد و شروع کرد به کشیدن. نقشه رو گرفتم و با دقت نگاهش کردم: ای بابا. اینجوری که نمیشه! آلیا نگاهی به نقشه انداخت: چی نمیشه؟ دفتر رو بستم و پوفی کشیدم: پس از یه راه دیگه میریم. آلیا شونه ای بالا انداخت: راهش مهم نیست امروز باید حداقل دو سه تا از امتحانامون کنسل شه. سری تکون دادم و متفکر دستی به چونم زدم: خب.. ببینم شما اینجا استاد جوون هم دارید؟ سر تکون داد: معلومه. لبخندی گوشه لبم نشست، پس ممکن بود فک کنن من استادم: این از یه امتحان. آلیا با تعجب گفت: یعنی چی؟ همونطور که با فکر کردن به نقشم رفته رفته لبم بیشتر کشیده میشد، نگاهی به آلیا کردم: مشکل بچه مثبتای کلاسن، اونا رو برام مشخص کن. آلیا از روی میز نیمکت پرید پایین و همونطور که دستی به پشت لباسش میکشید گفت: چهار پنج تایی هستن، باید چیکارشون کنیم؟ دفترم رو باز کردم و تیز بینانه نگاهی به نقشه ساختمون انداختم: گفتی از اینجا تا طبقه ی آخر رفت و برگشت چقد طول میکشه؟ دستش رو تقریبی روی هوا تکون داد: شاااید رو هم رفته بشه 2،3 دقیقه. دستی به چونم کشیدم: یکم زمان بیشتر نیاز داریم. نگاهی دوباره به نقشه انداختم: خب پس میلن و الکس کلاساشون سمت چپ و راست راهروئه؟ نگاهی به ساعت زنگ کلاس دوم انداختم، خب چند دقیقه ای وقت داشتم تا برم و به بچه ها بگم چیکار کنن، ولی برای رفتن پیش بچه مثبتا و دور کردنشون از کلاس نه. نگاهی به آلیا انداختم و خطاب بهش گفتم: ببین میتونی با چند تا از باحالا برین بیرون و مثبتا رو پیدا کنین؟ بهشون بگین امروز طبقه آخر کلاس داریم بقیش با من. آلیا گیج گفت: آخر نگفتی میخوای چیکار کنی؟ همونطور که به سمت بیرون میدویدم بی اینکه سرم رو برگردونم خطاب بهش گفتم: خودت میبنی، الان تایم نداریم. با سرعت به طبقه آخر خودمو رسوندم و سریع در کلاس هنر رو زدم و داخل شدم. الکس داخل بود و با دیدنم با تعجب سمتم اومد: مرینت! با دیدنش به آخرین روزی فکر کرده که دیده بودمش، کی بود؟ وقتی تازه اومده بودم پاریس. با یادآوری یه هفته ای که مجبور بود به دستورای رز عمل کنه ریز خندیدم و خطاب بهش گفتم: بعدا ازت میپرسم یه هفته زیر دست رز بودن چه حالی داشت ولی الان ازت میخوام سه تا از بچه مثبتای خبرنگاری رو به حرف بگیری و معطل کنی تا ما کارمون راه بیوفته. خوشبختانه دختر پایه ای بود و بی گیر دادن و سوال پیچ کردن شونه بالا انداخت: برای من که فرقی نمیکنه. دستم رو روی شونش زدم: دمت گرم، یه دماغ گنده عینکیه با دوتا از اونایی که کنارشه دوتای دیگشم بسپار به میلن. سری تکون داد: اوکی. قدر شناس لبخندی زدم و سرتکون دادم و سمت کلاس میلن دویدم، در رو باز کردم و داشتم دنبال میلن میگشتم که کسی از پشت به شونم ضربه زد: هی.. حرفش با برگشتنم به پشت متوقف شد و با میلن روبرو شدم. میلن نگاهی به اطراف انداخت و با تعجب اسم رو زمزمه کرد: مرینت؟ اینجا چیکار میکنی؟
دستم رو روی هوای تکون دادم: جریان اون مفصله، ازت میخوام به الکس توی معطل کردن بچه های کلاس خبرنگاری کمک کنی، میشه؟ میلن به انگشتش به کلاس پشت سرم اشاره کرد و گفت: زنگ کلاس؟ ملتمسانه نگاهش کردم: زیاد وقت ندارم، استادا که سر موقع نمیان کلاس تو فقط چند دقیقه سرشون رو گرم کن، لطفا! سری تکون داد و باشه گفت که سریع و کوتاه بغلش کردم: مرسی. با سرعت به طبقه دوم دویدم و توی کلاس رفتم که آلیا با دوستاش بعد من وارد شدن و آلیا سریع سمتم اومد: چی شد؟ دستی به گوشه چشمم کشیدم و از در که باز بود به بیرون کلاس نگاه کردم: حله ولی استادتون سر موقع میاد کلاس؟ آلیا چیزی گفت که توی صدای زنگ پیچید. دستاش رو روی گوشاش گذاشت و وقتی که زنگ تموم شد، همونطور که یه چشمش رو از صدای بلند زنگ بسته بود دوباره حرفش رو تکرار کرد: آره، وقت خیلی براش مهمه. سریع دویدم پشت میز استاد: پس بشینین و مودب باشید، کتابتونم در بیارید. آلیا دستش رو از روی گوشش برداشت و به سمتم اومد: چی؟ چرا؟ کشو میز رو باز کردم و از توش یکی از کتابا رو بیرون اوردم و جلوم گذاشتم و زیر چشمی نگاهش کردم: اگه میخواین امتحانتون کنسل شه به حرفام عمل کنین. آلیا که میدونست مرموز بازیم گل کرده پوفی کشید و به اجبار سمت نیمکتش رفت، به هر حال خودش تا چند ثانیه دیگه میفهمید نقشم چیه. نگاهی به کلاس انداختم که همه بچه باحالا سر جاشون نشسته بودن و کنجکاو منتظر بودن ببینن چیکار میکنم. با صدای پایی که اومد دستم رو روی لبم گذاشتم و هیشی خطاب به بچه هایی که سر و صدا و اعتراض میکردن که چرا من باید جای معلم بشینم و دارم چیکار میکنم و با انگشتم به آلیا اشاره کردم که بلند شه و اون هم همینکارو کرد. صفحه ای از کتاب رو باز کردم و سوالی ازش پرسیدم که مصادف شد با باز شدن در و وارد شدن استادی. با دیدن من سرجاش خشکش زد و با تعجب قدمی به داخل گذاشت و درو بست: شما سر کلاس و میز من چیکار میکنی؟ کتاب توی دستم رو روی میز گذاشتم و با تعجب ساختگی برگشتم سمتش: بله؟ کلاس شما؟ ولی این زنگ که کلاس منه. برگشتم سمت بچه ها و همونطور که با چشم و ابرو بهشون اشاره میکردم، پرسیدم: مـگه نــه بــچـه ها؟ همه سر تکون دادن و حرفم رو تایید کردن که استاد دستی به سرش کشید: ولی من که اشتباه نمیکنم. آلیا که هنوزم ایستاده بود، خطاب بهش گفت: خانوم مندلیف انسان جایزالخطاست، شاید کلاس رو اشتباه اومدین رییس هم میدونه خانم دوپن چنگ استاد ماست. بچه ها حرفش رو تایید کردن که سمت استاد مندلیف برگشتم و با پررویی گفتم: خب، اگه مشکلتون حل شد با اجازه وقت کلاس رو نگیرید که ما امتحان مهمی داریم. بی اهمیت بهش برگشتم سمت آلیا و گفتم: خب، داشتی میگفتی. آلیا که شروع کرد به حرف زدن، یواشکی زیر چشمی استاد مندلیف رو پاییدم که از کلاس بیرون شد. برگشتم سمت بچه هایی که کم مونده بود از هیجان بترکن و دستم رو روی لبم گذاشتم و به بیرون کلاس اشاره کردم؛ چون میدونستم میخوان جیغ بزنن، بودن خانوم مندلیف تو راهرو رو یاد آوری کردم. آلیا که توضیح دادن سوالش تموم شد، با خوشحالی نشست: مطمئنا مندلیف زیاد از اینجا دور شده. میخواستم آنالیز کنم این حرفش یعنی چی که با جیغ کشیدن کل کلاس متوجه شدم. با خنده نگاهشون کردم که آلیا جیغ زدن رو تموم کرد و برگشت سمتم و با خوشحالی گفت: تا آخر سال هر دانشجو باید با خودش یه نفر رو بیاره و نوبتی هر استادی رو سر کار بذاریم. ریز خندیدم: اینایی که تا 4 ثانیه دیگه میان تو کلاس رو چیکار میکنی؟
آلیا با تعجب نگاهم کرد: چی رو چی.. حرفش تموم نشده بود که در کلاس زده شد و باعث شد همه ساکت برگردن سمت در. در باز شد و خرخونا با سر پایین افتاده داخل شدن و دماغ جونمون با شرمندگی گفت: ببخشید استاد، قول میدیم دیگه تکرار نشه. برای بچه هایی که نشسته بودن دستم رو روی لبم گذاشتم یعنی چیزی نگین و خودم یواش از سمت چپ میز روی نوک پا رفتم و سر جام کنار آلیا نشستم، اینجوری اونا بخاطر سر پایینشون و اینکه کف کلاس رو میدیدن متوجه نشدن من سر جای استاد بودم و جای شکی براشون باقی نمیموند. وقتی دیدن کلاس ساکته و مندلیف چیزی نمیگه، سرشون رو بالا اوردن که با دیدن جای خالی مندلیف، دماغ قبیله به صندلیش اشاره کرد: پس استاد کجاست؟ یهو یکی از دوستای نزدیک آلیا بلند شد و با فین فین نمایشی گفت: وااای استاد مندلیف عزیزموننن!! با درد ساختگی توی صداش به سینه ش کوبید: وای وای وای، نمیدونین چی شده! انقد طبیعی نقش ناراحتا رو بازی میکرد که من بی جنبه کم کم اشکم داشت در میومد ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم و با یاد آوری اینکه این فقط نقشه و خودش الان حتما توی دلش داره از خنده میترکه، جای گریه، خندیدم. دماغ قبیله سمتم برگشت: چی شده چرا میخندی؟ نکنه سرکارمون گذاشته؟ سری به بالا تکون دادم: نه فقط بزرگش میکنه. مندلیف کمی سرما خورده و امروز نمیاد همین. با تعجب گفت: فقط یه سرما خوردگی؟ اونم مندلیف؟ توی همچین امتحان مهمی؟ چشم غره ای که دوست آلیا بهم رفت نشون میداد نقشش و شستم گذاشتم کنار، و خب یکم احساس بدی پیدا کردم بخاطر خراب کردن نقشه ای که مو لا درزش نمیرفت. برای درست کردن گندی که زدم، آلیا سریع بهشون اشاره کرد: حالا چرا نمیشینین؟ استاد مندلیف سرما نخورده، آنفولانزا گرفته. مثبتا نشستن سرجاشون و کلی برای مندلیف عر زدن و درس کلاس بعدی رو خوندن ولی ما ها که از همه چی خبر داشتیم بودیم کل زنگ رو حرف زدیم و خندیدیم. *** زنگ آخر بود و کلاس خبرنگاری که با کمک من دوتا از امتحانای دیگشونم لغو کرده بودن و یکی رو هم به همه گی شون تقلب رسونده بودم با خوشحالی یکی یکی ازم تشکر میکردن و از کلاس میرفتن بیرون. آلیا دستم رو گرفت و با خنده دنبال خودش به بیرون کشید: اگه وقتایی که تکلیفام رو انجام میدادی میگفتم تو یه تیکه از بهشتی الان چی بگم؟ با خنده سری تکون دادم: قابل نداشت. با دیدن مندلیف که داشت از روبرومون میومد هینی کشیدم و آلیا رو کشیدم پشت ستون که آلیا با تعجب گفت: چیه چته؟ دستم رو به علامت سکوت جلوی بینیم گرفتم و به مندلیف که رد شد و رفت اشاره کردم که آلیا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید توی راهرو: دیوونه از چی میترسی؟ مندلیف نمیتونه هیچ غلطی بکنه. بعدم یکم اعتماد به نفس داشته باش، من جای تو بودم هرجا میرفتم جار میزدم من صاحب شرکت.. سریع جلوی دهنش رو گرفتم و چشم غره ای بهش رفتم و به راهرو که پر بود از دانشجو اشاره کردم که آلیا چشم چرخوند و همونطور که دستم رو از روی دهنش برمیداشت، راهش رو کج کرد و سمت دفتر رییس دانشگاه یا همون مدیر خودمون رفت. منم دنبالش داخل شدم که با دیدن همون استاد چاقه از حرکت ایستادم. من و استاد با تعجب به هم خیره بودیم ولی آلیا قفس پشمک رو برداشت و بی تفاوت دستم رو گرفت و خواست دنبال خودش بکشه که دستش رو محکم فشار دادم که باعث شد سرجاش بایسته. نگاهی به استاد کردم و گفتم: استاد اینجاتون یه چیزیه. پشت بند حرفم انگشتم اشارم رو گذاشتم کنار بینیم و اون هم با گفتن واقعا؟ انگشتش رو برد سمت بینیش. دست آلیا که تو دستم بود رو کشیدم و با دو از دفتر مدیر بیرون بردم.
آلیا تازه فهمیده بود چی شده، همونطور که دنبالم به سمت پارکینگ دانشگاه میدوید و کشیده میشد، قفس کوچیک پشمک رو توی دستش محکم فشار میداد و میخندید. از خنده هاش منم خندم گرفت و ریز خندیدم. کنار ماشین دستش رو ول کردم و سوار شدیم که آلیا با خنده در قفس پشمک رو باز کرد و پشمک رو بیرون اورد و همونطور که شروع به بوسیدنش میکرد قفس رو پایین انداخت. سری به تاسف تکون دادم و ماشین رو روشن کردم که آلیا پشمک رو روی انگشتش گذاشت و نگاهش کرد: دلت برای مامان تنگ شده بود؟ پشمک شروع کرد به با صدای قشنگی خوندن یه شعر پرنده طوری و آلیا هم قیافش طوری بود که داشت از هیجان میترکید و معلوم بود اگه میتونست همین الان پشمک رو از محکم بغل کردن میکشه. از محیط دانشگاه بیرون رفتم که آلیا با یادآوری چیزی پشمک رو روی شونش گذاشت و برگشت سمتم: برو به آدرسی که بهت میدم... با تعجب گفتم: این آدرس اون مرد کفتر بازه نیست که پرنده میفروشه؟ سری تکون داد: خودشه. همونطور که فرمون رو میچرخوندم و جاده رو دور میزدم برای رفتن به اون آدرس، گفتم: آخر کار خودت و کردی؟ با انگشت اشارش پشمک رو ناز کرد و سرش رو به نشونه ی نه به بالا برد: نچ، دیشب حرف زدیم و نینو موافقت کرد یکی دیگه بیارم. با خنده دوباره دور زدم و گفتم: به شرط قبول کردن پیشنهادش، آره؟ لبش رو جلو داد و چشم غره ای بهم رفت: نه خیر. گوشه چشمی نگاه خر خودتی بهش انداختم و جلوی مغازه پارک کردم که کمربندش رو باز کرد و با برداشتن قفس پشمک و گذاشتن پشمک داخلش پیاده شد. منتظر ایستادم و بالاخره کمی بعد آلیا با قفسی که دوتا پرنده داخلش بود برگشت. وقتی نشست، راه افتادم که برگشت سمتم: من انقدرام بی احساس نیستم. تعجب کردم از این حرف یهوییش ولی سعی کردم نگاه از جاده نگیرم که آلیا به قفس روی پاش و پشمک و جفت جدیدش که داشتن خوشحالی میکردن نگاه کرد و با لحن سردی گفت: قبول کردم، ولی فعلا نمیخوایم صداش رو در بیاریم. اینبار نتونستم و با تعجب برگشتم سمتش که سرم رو سمت جاده برگردوند و ادامه داد: چند هفته یا شاید ماه دیگه یه مراسم میگیرم و رسما نامزد میشیم اما تصمیم گرفتیم فعلا فکر ازدواج رو از سرمون بندازیم.. ولی دلیلش اینه که میترسم توی سن کم اشتباه کنم و اون ازدواج ایده آلی که رویاش رو داشتم نباشه نه اینکه از موقعیت هام سو استفاده میکنم و در عوض قبول کردن پیشنهاد ازدواجش یه پرنده میخرم. آب دهنم رو قورت دادم و دلجویانه گفتم: ببین اگه ناراحت شدی من قصد.. حرفم رو قطع کرد: نه، نه ناراحت نشدم. از این حرفا هم منظوری نداشتم فقط.. جلوی خونشون بودیم پس پارک کردم که پوفی کشید و دستش رو روی دستگیره در گذاشت و خواست پیاده شه که دستش رو گرفتم: آلیا.. برگشت سمتم، توی چشماش خستگی موج میزد و معلوم بود حوصله ی بحث نداره پس دستش رو ول کردم و سری تکون دادم: بسیار خب، امشب توی مهمونی میبینمت. خسته سری تکون داد و پیاده شد: میبینمت. کیفی که بهم داده بود و توی دانشگاه من صاحبش بودم رو برداشتم و دادم دستش و بعد از خداحافظی کوتاهی به سمت خونه خودمون رفتم، صبحونه نخورده بودم و الان هم از وقت ناهار گذشته بود و خیلی گرسنه بودم ولی نمیخواستم با مثلا خانواده ام سر یه میز غذا بخورم و حس رستوران رفتن رو هم نداشتم. از ماشین پیاده شدم و نگاهی به کلکسیون بابا انداختم، عجیبه یکی از ماشیناش کم شده بود. داخل خونه شدم و با دیدن سوت و کوریش، چراغ ها رو روشن کردم و توی آشپزخونه رفتم که با دیدن نوشته ی روی یخچال که برای من گذاشته بودن و خبر داده بودن که رفتن بیرون انگار دنیا رو بهم دادن.
نفس راحتی کشیدم و رفتم سراغ یخچال. در یخچال رو توی دستم گرفته بودم و داشتم فکر میکردم چی بخورم که با صدای در خونه، در یخچال از دستم ول شد و بسته شد. پوفی کشیدم و بلند شدم، میخواستم برم توی اتاقم چون دوست نداشتم باهاشون روبرو بشم و غذا بخورم ولی با دیدن کسی که با کیسه ای توی دستش و با لبخند سمتم میومد از حرکت ایستادم. ناباور نگاهش میکردم که داخل آشپزخونه شد و جلوی چشمای متعجبم کیسه خرید توی دستش رو روی میز گذاشت: من خیلی گرسنه ام میشه زودتر این نودلا رو حاضر کنی؟ کم کم جای تعجبم رو اخم گرفت: چی؟ برگشت سمتم و ابرو بالا انداخت: پیچ پیچی. عصبی دستم رو مشت کردم ولی با دیدن دست اون که توی آتل دور گردنش بود نیشخندی زدم. دیان پشت میز نشست و چند تا جعبه نودل از توی کیسه انداخت روی میز: زود باش دیگه، میخوام مث قدیما باهم ناهار بخوریم. دست به سینه گفتم: هرکی گرسنست خودش غذا درست میکنه. هنوز حرفم تموم نشده بود که معده آبروریزم شروع کرد به غار و غور کردن و تولید صداهای عجیب. دیان که داشت از خنده ریسه میرفت با خنده بریده بریده گفت: خ..ب گشنه غذا درست کن. سری به تاسف برای خودم تکون دادم و چون ضایع شده بودم و گشنم بود بی حرفی نودلا رو توی آب جوش گذاشتم تا بپزن. برگشتم به پشت و با دیدن دیانی که داشت چیپس میخورد، آب دهنم رو قورت دادم. لعنتی دلم خواست، ببین چه با ولع میخوره! با لب و لوچه ی آویزون سمت ظرفشویی رفتم و شیر آب رو باز کردم و دستام رو زیرش گرفتم تا بشورم که دیان کنارم ایستاد و جعبه خالی چیپسش رو انداخت توی سطل زباله و برگشت سمتم. وقتی دید دستام زیر شیر آبه و حرکتی نمیکنم و فقط نگاهش میکنم، نگاهی به انگشتای چیپسیش کرد و شونه ای بالا انداخت و خیلی جدی انگشتاش رو به هودیم کشید و پاک کرد. ابروهام بالا پرید و از اینکه انقد جدی همچین کاری کرد دهانم نیمه باز موند که دیان شروع کرد به شیطانی خندیدن. شیر آب رو بستم و دست خیسم رو به لباس دیانی که داشت میرفت سمت اجاق گاز و نودلا، پاک کردم و دویدم بالا توی اتاقم. هودی چیپسیم رو با یه لباس ساده تقریبا صورتی عوض کردم و دوباره پایین رفتم. با دیدن دیان که پشت میز نشسته بود و از کیسه ش چیز میز بیرون میورد و میخورد، سمتش رفتم و پشت میز نشستم. از توی کیسه ش چیپس طعم مورد علاقم رو بیرون اورد و بی اینکه نگاهم کنه سمتم گرفت که خوشحال از دستش قاپیدم و شروع کردم به خوردن. از توی جعبه ای که روی میز بود یه شکلات برداشتم و برای اینکه مدیونش نباشم سمتش گرفتم. از دستم گرفتتش و شروع کرد به ور رفتن با پلاسیتکش، بی اهمیت ادامه ی چیپسم رو خوردم که دیان که موفق شده بود شکلات رو بیرون بیاره و بخوره، صندلیش رو نزدیک تر بهم کشید. با تعجب نگاهش کردم که به جیب لباسم که روی بالا تنم قرار گرفته بود اشاره کرد: نمایشیه آره؟ مشکوک و کنجکاو جعبه چیپس توی دستم رو روی میز گذاشتم و ابرو بالا انداختم: نه خیر واقعیه. برای اثبات حرفم بازش کردم. دیان دوتا از انگشتاش رو توی جیبم فرو برد تا مطمئن شه واقعیه. منتظر بودم با فهمیدن اینکه جیبه ضایع شه ولی مثل همیشه سر کارم گذاشته بود و پوست شکلاتش رو توی جیبم ول کرد و بی اینکه حتی بخنده بازم جدی دوباره صندلیش رو کشید سرجای قبلی و بلند شد و رفت سراغ نودل ها. با عصبانیت پوست شکلات رو از توی جیبم بیرون اوردم و توی مشتم فشار دادم که دیان نودل خودش رو برداشت و دوباره پشت میز برگشت: برای تو هم آمادست. خیلی گشنم بود پس تلافی رو گذاشتم برای بعد ناهار. ** چیپسم رو برداشتم و خالی کردم توی یه ظرف.
پوستش رو تا زدم تا کوچیک شه و سمت دیان که داشت تک دستش رو میشست رفتم و کنارش ایستادم: گوشیت توی جیبته؟ با تعجب نگاهم کرد: چرا؟ دستم رو بردم سمت جیبش: هیچی میخوام قرضش بگیرم. پوست چیپسم رو توی جیبش ول کردم و با دو از آشپزخونه بیرون زدم که دیان بلند اسمم رو صدا زد: مرینتتت. ریز خندیدم که با شنیدن صداش پشت سرم، دویدم توی اولین اتاق در دسترس و درش رو بستم ولی دیان پاش رو لای در گذاشت و هل داد. همیشه ترسو بودم و کوتاه میومدم و اینبار هم باز دیان برنده شد و داخل اتاق شد و روبروم ایستاد. لبخند دندون نمایی زدم و اومدم فرار کنم که از پشت بغلم کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم و با خنده گفت: بگو غلط کردم. اینبار عمرا کوتاه میومدم، اون دست آزادش که توی گچ نبود و باهاش من رو گرفته بود و قلقلک میداد رو گرفتم و پیچوندم که از دردش ازم فاصله گرفت. برگشتم سمتش و خواستم حالا که فرصت بود تمام اذیت کردناش رو تلافی کنم که با صدای زنگ گوشیم، از توی جیب شلوارم بیرونش اوردم و جواب دادم. یکی از کارمندام بود که کارای جشن رو سپرده بودم بهش. با نگرانی بهم گفت که دزدی شده و نمیتونه پشت تلفن جزییات رو بگه و باید سریع اونجا برم. بی توجه به دیان که روی صورتم دقیق دشه بود و منتظر دیدن واکنشم بود رفتم بیرون که دنبالم اومد و جلوم رو گرفت: نکنه خودت میخوای بری؟ حق به جانب گفتم: پس ننت بره؟ بی توجه قیافه حرصیم، کلاه ایمنی رو از روی موتورش برداشت و داد دستم: خودم میبرمت. نگاهی به سر تا پاش انداختم: لابد با این موتورت؟ چشم غره ای بهم رفت و شروع کرد از این گفتن که موتورش بهترین موتوریه که وجود داره و نمیدونم چند سیلندره و فلان چیز رو تحمل میکنه که پوفی کشیدم و خواستم برم سمت پارکینگ که صدام زد: مرینت لجبازی نکن! خودت میدونی اینجوری هم سریع تر میرسی هم ایمن تر. میخوای با کی لج کنی؟ با این فکر مشغول خودت میخوای بری؟ چون راست میگفت بی حرف کلاه ایمنی رو سرم گذاشتم و پشت سرش سوار شدم. وسطای راه بودیم که یه ماشین سبقت گرفت و اومد کنارمون و شیشه رو پایین کشید و پسر راننده خطاب به دیان گفت: واسه امشب روت حساب کنم دیگه؟ دیان سری تکون داد: میارم. تا وقتی که شیشه بسته شه نگاه سنگین پسره رو روی خودم حس میکردم. با یادآوری این که دیان هر شب کجا میره و چیکار میکنه دلسوزی ای که داشت براش توی دلم به وجود میومد از بین رفت؛ اصلا حقشه که یه دستی همه کاراشو انجام بده. البته اینم بود که الان راننده موتوری بود که من سوارش بودم و یه دستی بودنش زیاد خوب نبود ولی با توجه به حرفه ای بودنش و این که از بچگی واسه گفتن این که من خیلی کولم یه دستی میروند مشکلی نبود. بالاخره رسیدیم، سریع پایین پریدم و کلاه ایمنی رو دادم دست دیان و بی تشکر و خداحافظی دویدم توی شرکت. همین که داخل شدم کلی آدم سر راهم رو گرفتن و هرکدوم حرفی میزدن و کلی صدا پیچیده بود که رو مخم بود. عصبانی نگاه از تزیینی که مثلا برای جشن دومین سالگرد افتتاح شرکت بود گرفتم و داد زدم: بسه! فقط یه نفر بگه چی شده؟؟ همه ساکت شدن و از بینشون یه نفر اومد و تبلت توی دستش رو سمتم گرفت: نمیدونم چیکار کردن ولی وقتی من و چند نفر دیگه داشتیم اینجا رو تزیین میکردیم هیچکس طبقه بالا نبوده چون خودتون گفتین امروز هیچکس نیاد و همه واسه جشن آماده شن. تو این زمان خیلی تمیز از طبقه ی بالا پروژه ی رعد رو دزدیدن. (ادامش توی نتیجه چون بیشتر از 3000 کاراکتر جا نمیشه تو یه اسلاید)
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
*جهت حمایت از شما
مریض روانی
فک نمیکنی زیادی لطف داری؟ 😂 خودم میدونم ولی کرم ریختن و کش دادن داستان تو کارمه
الانم پارت بعد رو گذاشتم نمیدونم کی منتشر بشه ولی خب بهم نمیزنن نگران نباش هنوز باید یکم دیگه باهم باشن تا بهم زدن مونده😀🤝🏻
نهههه هدیه جان من انقد تو زندگی این بد بختا کرم نریز
بیا پ ی و ی^^
عالی بود
مرسی
پارت بعد منتشر شده اگه خوشت اومده یه سر بزن
اجی پارت بدههه
تحمل نداریممم
ببخشید اگه خیلی منتظر موندی آجی ولی حالا که امتحانام تموم شده حالم اصلا خوب نیست
وقتی خوب شدم هر چه زودتر سعی میکنم پارت بعد رو بذارم❤🫂
عه اجی امیدوارم زود زود خوب بشییییی
سلام آجی
بالاخره تونستم بیام و پارت بعد رو گذاشتم بررسی. البته خیلی مسخره شده و این که دوباره مریض شدم هم بی تاثیر نیست توی ناتوانی در ادای کلمات ولی بیشتر طولش دادن رو جایز ندونستم.
از تو چه خبر؟ چطوری؟
ای وای خدایا شکرت😂❤️
اجی چقدر مریض میشی مراقب خودت باش🥲😂
منم هیچی سرمون گرمه با درسا و خونه تکونی مامانا💔😂
اگه دلیل مریضیم رو بگم باورت نمیشه
کولر!
توی شهر ما از الان هوا گرم شده که دخترا توی کلاس کولر 17 درجه زدن و من هم از شانس طلاییم مستقیم زیر باد کولر بودم و به تغییر دمای یهویی حسااااس:))) یعنی توی یخبندون هم سرما نمیخورما ولی فقط کافیه که هوا از گرم یهو بشه سرد 😐🤦🏻♀️
😂😂وای منم از همین الان بوی عید و پودر رخت شویی زده به سرم ولی خب ما خونه تکونی نداریم چون داریم خونه جدید میسازیم تو خونه نیمه کاره مون عید داریم و نمیدونم این خوبه یا بد چون یه جورایی دلم واسه خونه تکونی تنگ شده 🥲😂
چه داستانییی😂
چرا باید الان کولر روشن کنن😂
یه چیز خسته کنندس که اگه ادم نداشته باشه واقعا دلش تنگ میشه😂
اجی
امتحاناتون تموم شد؟
من فردا ریاضی دارم و منتظرم تعطیل شه فقططط😂
نه بابا تو فک کن به این زودی خلاص شیم از این امتحانا😔
دقیقا ما هم فردا ریاضی داریم خیر سرم میخواستم امروز تمرین کنم مامانم برداشت مارو برد بیرون الان تازه برگشتیم کلا حس خوندن رفته مجبورا فردا صبح پا میشم میخونم. البته اگه "پاشم" 😂😔
اگه پاشی😂😂
بعد قرن ها دادی
آره😂 الانم بعد قرن ها پارت بعد و دادم دوباره🤦🏻♀️😂
قراره چند پارت باشه؟
چجوری چیزی رو بگم که خودمم نمیدونم؟ 😔🤝🏻
هعبب.
خیلی خوب بودد،
مرسی، 💕🤝🏻
بررررگامممم
بلخره اومد
و پشمامممم ادریننننن؟
نمیدونم چی بگم😐😐
وشحیوخثوصجسوجطوسحثدهطوشنطون
مرسی
زود بزار بعدیو تا دق نکردم
اوکی 😂🤝🏻
متاسفم که زیاد منتظر موندین ولی حالا پارت بعدی منتشر شده