داستان قشنگ زندگی من

خب سلاااام اول بگم که این داستان زندگی خودمه که به نظرم از خوندنش پشیمون نمیشی🥺💙

خب اسم من پارسا هست و آرمی خستم و خیلیم مهربون هست یعنی مثل پسرای دیگه خر نیستم😊 گفتم بدونید من یه دختر عمه دارم که چون از بچگی با هم بزرگ شدیم مثل خواهرم میمونه و همه چیز همو به هم میگیم

همه چیز از اونجایی شروع شد که دختر عمم بهم گفت بیا بریم پایین آپارتمان با دوستم آشنا بشو آها راستی بگم من ۱۳ سالمه دختر عمم یک سال ازم بزرگتر هست😊💙🥺 خب داشتم میگفتم رفتیم باهاش آشنا شدم کلا همینجوری چند روز من و دختر عمم و دوستش میرفتیم بیرون درباره بی تی اس حرف میزدیمو...

آها راستی قبل اینکه بقیش رو بگم چون نمیدونم دوست داره اسمشو بگم یا نه به جای اسمش ( ا.ت) میگم😊 خب بعد حدودا شیش ماه من متوجه شدم که به (ا'ت) علاقه دارم و به دختر عمم گفتم ببینه اونم به من همچین حسی داره یا نه حدودا یه پنج شیش ماه دیگه گذشت و ( ا'ت ) اومد خونه دختر عمم یکم باهم درباره موضوع هایی که دخترا حرف میزنن حرف زدن و ( ا'ت ) به دختر عمم گفت پارسا چیزی میخواد بهم بگه؟

دختر عمم هم بهش گفت ببین من هشت ساله با تو دوستم. تو از پارسا انتظار داشتی یه چیزی بهت بگه ( ا'ت ) هم یکم پیچونده و گفته آره یه چیزی هست ولی نمیدونم چی بود و نمیتونم بگم دختر عمم هم بهش گفت خب بیا جفتمون فکرامون رو بنویسیم روی کاغذ و با هم بخونیمشون قبول کردو نوشتن وقتی که خوندن.........

و نوشت که به من علاقه داره🥲 یه مدت گذشت و باهم راحت تر حرف میزدیم تا اینکه با عمم اینا و خانوادش رفتیم پارک یکم ولیبال بازی کردیم و خلاصه خوش گذش برگشتنا رفتیم تو ماشین نشستیم هیچی دیگه منو دختر عمم و ( ا'ت ) عقب نشستیم شوهر عمم هم کلا یکم تند میره بنابراین یک دفعه پاشو گذاشت رو گاز و ( ا'ت ) خیلی غیره منتظره دستمو گرفت🥺

خب بچه ها هنوز ادامه داستان مونده😉 اگه دوست دارید بقیه داستان زندگیم رو بگم تو کامنتا بگید🥺