۲۰ روزی بود که بادیگارد جانکوک شده بودم تو این بیست روز کلا ۴ یا پنج ساعت خوابیده بودم آنقدر خسته بودم که دلم میخواست فقط بمیرم چند روز گذشت یهو خانوم یوری با ۱۰ یا شاید ۲۰ تا پلاستیک آمد تو گذاشت تو اتاق و گفت از الان باید با این لباس ها با جانکوک بری بیرون منم رفتم پیش جانکوک و از پرسیدم که چرا این کارا رو میکنی من فقط بادیگادتم اون گفت از الان به بعد قراره نقش نامزدم رو بازی کنی اگه بد بازی کنی شوگا تو خطر میوفته وقتی اسم شوگا رو آورد دیگه چیزی نگفتم و از اتاق خارج شدم رفتم توی اتاقم خودم و کلی فرکر و سوال داشتم بعد چند سال بلاخره خالم برد و با صدای
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
ناظرت من بودم اولین لایکو بازدید کامنت عالیییی